حس حضور خدا….
از پشت پنجره اتاق نگاهم رو میدوزم به بیرون.. تا چشم کار میکنه همه جا سبزی و زیباییه. احساس میکنم تو آغوش کوهم تو بغل طبیعت . تو قلب خدا… تنه کیوی ها بدون برگه و زیرشون چمن سبز سبز… فکر میکنم چقدر رنگ سبز زیباست… پر از انرژیه… لابلای اینهمه سبزی درخت سر به فلک کشیده ماگنولیا با اون گلهای زیبای صورتی و سفیدش خود نمایی میکنه… بوته های به ژاپنی با گلهای سفید… قرمز…. و صورتی شون طعم ترش به ژاپنی را در یادم تداعی میکنن… یاسهای زرد منو به یاد روزهای کودکیم که فارغ از تموم دل نگرانیها و دغدغه های دنیا بودم میندازن… چقدر این باغ که تموم روزهای زیبای کودکیم رو توش گذروندم زیباست… این گلهای رنگ به رنگ آزالیا ورودی خونه رو عین بهشت کردن و کاملیا های زیبا به تموم این قشنگی ها یه جلوه خاص میدن.. دل کندن از این بهشت که الهه عشقی به نام مادر و فرشته ای به نام پدر توشه چقدر سخته…انگار خدا درست وسط این گلهاست.. لا به لای سبزه هاست… لای ابراست… لای مه زیباییه که قله کوه رو در آغوش گرفته… لای بنفشه های زیبای وحشیش که همیشه با اومدنشون مژده اومدن بهار رو میدادن … اینجا انگار تو قلب خدایی… انگار تو آغوششی… کافیه چشماتو ببندی و هوای مرطوب و تمیزشو تو ریه هات بکشی تا حس حضور یه انرژی خالص و ناب رو تجربه کنی… حس حضور خدا رو… جاتون خالی…