اول فروردین  سال ۱۳۴۶ در خانواده ای مهربون  در بیمارستان شهدای تجریش به دنیا اومدم.  همیشه میگم که من بهترین هدیه سال نو برای مامان و بابا بودم و بقیه بچه ها میگن برعکس وقتی تو اومدی عیدشونو به هم ریختی!  ولی . همچنان معتقدم که بهترین هدیه براشون بودم! دو سالم بود که پدرم به خاطر شغلش که پرورش گل بود باغی رو در کلارآباد بین تله کابین نمک آبرود و متل قو خرید و ما از تهرون رفتیم شمال… تا وقتی که توی اون باغ (که من معتقدم قطعه ای از بهشت خداست و مامان و بابا هم فرشته های اون بهشتن) خونه مون ساخته بشه ما توی یه خونه کنار دریا زندگی میکردیم. اون روزهای قشنگ لب دریا رو فقط از روی عکسهایی که تو آلبوم دارم به خاطر میارم…
 از روزهای کودکیم اونقدر خاطره خوش دارم که هر بار چشمامو میبندم تا اون خاطرات رو مزمزه کنم تموم وجودم لبریز از عشق و شادی میشه.
پدرم  یکی از مهربون ترین باباهای دنیاست و اونقدر عاطفیه که خیلی از اوقات وقتی داریم تلفنی با هم حرف میزنیم یه قربون اون صدات برم میگه و میزنه زیر گریه… فکر میکنم وقتی سالهای سال با گل سر و کار داشته باشی روحیه ات هم عین گل لطیف میشه. مامان هم از اون مامانهای هنرمند و مهربون و غصه خور و تا دلت بخواد مامان اینترنتی و اس ام اسیه! یه ریز هم نگرانه که نکنه من چیزی تو وبسایتم بنویسم که به کسی بربخوره…
من فکر میکنم بزرگترین نعمت زندگی داشتن خواهر و برادر خوبه. و من دو تا خواهر خوب و یه برادر مهربون دارم. گلناز ۴ سال از من کوچکتره خیلی مهربون و ملاحظه کاره و من روزی بیست بار تلفنی باهاش حرف میزنم! (البته این آماریه که رامین میده ! ) گلی فیزیک خونده و با محمد همکلاسی بودن.  شوهرش محمد یکی از بهترین دبیرهای فیزیک کنکوره که بیش از سی و دو کتاب نوشته و من خیلی دوستش دارم. مریم ۱۰ سال ازم کوچکتره و هیچوقت یادم نمیره که وقتی یه سالش بود تپلو بود با موهای فرفری طلایی و من و گلناز سر این که تو راه برگشت مدرسه کدوم دم در ماشین بشینیم که زودتر پیاده شیم و بغلش کنیم نوبت گذاشته بودیم! مریم نرم افزار خونده و همه زحمتهای این سایت رو دوش مریم بوده  که از همینجای دستهای مهربونشو میبوسم و شهرام شوهر مریم یک گرافیست بی نظیره  و تنها منتقد تبلیغات در ایرانه …. علیرضا  که ازم ۱۴ سال کوچکتره ، مهندس کشاورزیه و انصافا یه داداش تمام و کماله از بس مهربونه. علیرضا میتونه براتون در کمترین زمان تلی از خاک رو تبدیل کنه به بهشتی زیبا…
زیباترین روزها روزهای دبیرستان بود. مدرسه ام چالوس بود و تا خونه مون یا سرویس میرفیتم… یه می نی بوس پر از دختر و پسرهای دیبرستانی… و من تقریبا  همیشه تو رکاب بودم و گاهی نصف تنه ام هم از پنجره بیرون!
 سال ۱۳۶۴ دیپلم گرفتم و از اونجایی که عاشق پرستارهای تو فیلمها بودم رشته پرستاری رو انتخاب کردم.

سال ۱۳۶۵ پرستاری کرج قبول شدم و تو این چهار سال سه سالش رو با بهترین و تنها دوستم شبنم زندگی کردم. دوستی که بعدا شد خواهر سومم و متاسفانه دست سرنوشت یا بهتره بگم دست شوهرش!!! ما رو تا اونجا که میتونست از نظر بعد مسافت از هم جدا کرد. شبنم الان کاناداست اما هنوز بهترین و عزیزترین دوستمه… طرحم رو تو بیمارستان شریعتی تهرون گذروندم… شاید اگه اون روزهای سخت تو بیمارستان نبود هرگز قدر روزهای خوب و آروم و بی دغدغه معلمی رو نمیدونستم. بعد از دو سال طرح و یک سال و اندی نرس آزاد به تشویق دوست خوبم بیتا رفتم تو آموزش و پرورش و روزهای قشنگ زندگیم شروع شد… با رامین تو دانشگاه آشنا شدم. اون دامپزشکی میخوند و من پرستاری … شاید یه روزی همینجا از اون روزها نوشتم. فقط همینو بگم که در تموم این ٢٣سالی که داریم با هم زندگی میکنیم حتی یه لحظه هم پیش نیومد که از انتخابم پشیمون شم…. رامین برای من بهترین انتخاب بود، مرد مهربون و دوستداشتنی زندگیم و یه شریک واقعی تو تموم شادیها و غمهام.  من ۲۸ فروردین  ۷۰ با رامین ازدواج کردم و به جرئت میتونم بگم که قشنگ ترین و به یاد موندنی ترین روز زندگیم روز عروسیم بود.  نگار ۱۸ مهر ۷۲ به دنیا اومد… اون موقع رامین سال  پنجم دامپزشکی بود. همیشه فکر میکنم اگه به جای نگار اول اشکان به دنیا اومده بود شاید رامین مجبور میشد درسو ول کنه از بس که اشکان شیطون بود! اما نگار دختری آروم و مهربون بود اونقدر آروم و بی آزار که حتی من نفهمیدم کی دیپلم گرفت . نگار الان دانشجوی سال سوم نرم افزار شهید بهشتیه … اشکان بلا ۵ شهریور ۸۳ به دنیا اومد و خوب ترکیبی بود از زلزله هفت ریشتری و سونامی!  البته الان خیلی آروم شده و فوق العاده هم مهربونه…
من الان یه هنرستان دخترونه ام، با ٢۴ سال سابقه کار و عاشق شغلمم…  و تموم دغدغه ام اینه که بتونم فقط یه ذره از بار مشکلات خانواده های شاگردام رو کم کنم. (ویرایش زمستان ٩٣)..

                              

ادامه دارد…

ارسال یک نظر