رهایی از عادات بد

چه کنیم تا عادات بد رو رها کنیم؟ این سوالی بود که قول دادم به یه دوست که بهش جواب بدم… اول از همه برای این که بتونیم عادات بد رو رها کنیم لازمه اش شناخت خودمونه… چقدر خودتون رو میشناسید؟ …..

برای شناخت خودتون بهترین راه اینه که در تنهایی و خلوت (شب بهتره) یه کاغذ بردارید و شروع کنید به نوشتن صفات خوب و بدی که دارید…. با کمک لیستی که دارید بهتر میتونید کارتون رو شروع کنید… از اون صفتی که بیشتر داره عذابتون میده شروع کنید… برای ترک هر صفت بد خودتون میتونید یه راه پیدا کنید… یادمه یه دکتر روانشناس میگفت اگه آدمی هستید که خیلی زود عصبانی میشید برای کنترل عصبانیتتون یه کش ماست بندازید به مچ دستتون و هر بار که عصبانی شدید یا استرس بهتون غلبه کرد کش رو محکم بکشید و  ول کنید درد ناشی از برخورد کش به جسم! ذهن رو از موضوعی که مشغولش کرده منحرف میکنه… یا اگر بدقول هستید قرارهاتون رو روی آینه بزنید و برای هر بار خوش قولی به خودتون یه جایزه بدید!!! مثلا خودتون رو به یه قهوه دعوت کنید! یا یه کتاب خوب یا هر چیز دیگه ای که دوست دارید برای خودتون بخرید کادوش کنید و جلوی آینه به خودتون هدیه بدید و بگید این به خاطر اینه که تونستی خوش قول باشی… هر بار که خودتون رو در آینه میبینید زیباییتون رو تحسین کنید (حتی اگه زیبا نیستید!!) و به خودتون بگید که دوستت دارم چون خوبی …مهربونی ….خوش اخلاقی و……

یه کار خوب دیگه دعا کردنه… شبها قبل از خواب برای اونایی که میدونید نیازمند دعا هستند دعا کنید. اول برای اونایی که زیاد  دوستشون ندارید یا اصلا ازشون خوشتون نمیاد دعا کنید بعد برای اونایی که دوستشون دارید و اگر خوابتون نبرد برای خودتون! و معجزه شگفت انگیزشو ببینید…. فعلا برای این جلسه کافیه…

ادامه مطب

وقتی که پدر رفت

یکی از شاگردای پارسالم برام ایمیل زده پدرش رو دو ماه پیش از دست داده و ازم خواسته که بهش آرامش بدم… نفیسه قشنگم… پدر یعنی یه آغوش گرم … پدر یعنی تموم امنیت دنیا …یعنی یه سر پناه … پدر یعنی مامن … اما وقتی پدر رفت خدا قدرتی به مادر میده که میتونی تموم این امنیت رو تو آغوش مادر حس کنی… مادرا موجوداتی هستند جادویی… اونا ثابت کردن که میتونن در نبود پدر جای خالیشو پر کنن. میتونی نگاه پدرو از دریچه چشمای پر از عشق مادر ببینی…  انگار وقتی پدر از دنیا میره تموم عشق و محبت و قدرتشو تو وجود مادر میزاره و میره… عزیز دلم من میدونم که تحمل غم به این بزرگی برای تو با اون قلب رئوفت سخته… راستش برای من حتی تصور از دست دادن پدرم (خدای نکرده) وجودم رو میلزرونه…آدم انگار حس میکنه با از دست دادن پدر پشتش خالی میشه… ولی خوب چه میشه کردعزیزم؟ با نیروی کائنات که نمیشه جنگید.. اگه یادت باشه قبلا هم سر کلاس بهتون گفته بودم که ما آدما برای انجام تکلیفی پا به این دنیا گذاشتیم  که نتیجه اش تعالی روحمونه… تموم آدمایی که اعضای یه خونواده  هستند ارواحی هستند که تو اون دنیا با هم دوست بودن و برای اینکه بتونن به اون درجه از تعالی روحشون برسن با هم بودن رو انتخاب کردن تا اتفاقاتی رو با هم تجربه کنن… آدمای خوب به اعتقاد من به این دلیل زودتر میرن که به اون درجه رسیدن… اونچه از بین رفتنی هست جسمه.. روح که میدونی فانی نیست و موندگاره بنابراین واقعیت اینه که پدرت از بین نرفته فقط از یه ماهیت به ماهیت دیگه در اومده… مطمئن باش جایی که هست از دنیایی که ما درش هستیم بسیار بهتره… دنیایی  که توش چیزی به نام حسد… دروغ… کبر… غرور… دورنگی و نامهربونی و… وجود نداره. دنیایی لبریز از عشق نامشروط… یعنی عشق بدون قید و شرط… جایی که آدم به اون قدرت ازلی و انرژی بیکران یعنی خدای مهربون می پیونده و مطمئنا” لبریز شادی و عشق میشه… بنابراین غصه خوردن تو یا اینکه میگی دلت میخواد بمیری فقط باعث درد و رنج روحی میشه که از دنیا رفته.. بزار پدرت ببینه که تو لبریز قدرتی.. بزار بفهمه که دخترش دیگه بزرگ شده و میفهمه که بعضی اتفاقات اجتناب ناپذیرن… اگه میخوای شادش کنی سعی کن اونی بشی که پدرت همیشه آرزو داشت… اینجوری اونو خوشحال میکنی… ضمنا” تو باید به مادرت هم روحیه بدی چون فکر میکنم هیچی دردناک تر از اون نیست که آدم شریک روزهای تلخ و شیرینش رو از دست بده… دوستت دارم و ایمان دارم که میتونی به مشکلاتت غلبه کنی چون قدرتمندی و توانا و خدایی رو داری که هرگز بنده شو نا امید نمیکنه…  از دوستای خوبم میخوام که با کامنتهای زیباشون کمی به نفیسه و همه اونایی که یه عزیزو از دست دادن آرامش بدن…

ادامه مطب

چراغ سبز و فرصت کوتاه ما برای زندگی…

دیروز رفته بودم خرید تو راه برگشت در حالیکه عجله داشتم به خونه برسم پشت یه چراغ قرمز طولانی گیر افتادم… البته اولش وقتی دیدم تایمر چراغ نوشت ۱۳۳ گفتم وای چه چراغ قرمز طولانی… اما باورتون نمیشه که تا بیام فکر کنم که چقدر دیگه میرسم خونه و آیا اشکان اذیت کرده در نبود من یا نه چراغ سبز شد یه دفعه به خودم اومدم.. وای لحظه ها چقدر به سرعت میگذرن دیدم بین روزهایی که یه دختر بچه شیطون ۳ ساله بودم و تو اون باغ درندشت دنبال بابا میدویدم و رضا صداش میکردم… ( آخه من بچه که بودم از قول دیگران یا به بابام بابا دضا (یعنی رضا ) میگفتم یا داش دضا!!!!) تا روزهایی که به مدرسه رفتم و بعد دانشگاه قبول شدم و… بعدم ازدواج…و حالایی که خودم نگران دومین فرزندم هستم لحظه ها عین سبز و قرمز شدن یه چراغ گذشتن… تموم مسیر خونه تا امروز صبح این چراغ منو مشغول خودش کرده که یاسمن تو این سالها چی برای روحت و آینده اش ذخیره کردی؟ چقدر خوب بودی و مفید؟ چند تا دل نگرون رو از نگرونی در آوردی؟ دست چند تا نیازمند رو گرفتی؟ دل چند تا گرسنه رو سیر کردی؟ به چند نفر کمک کردی که از مسیر نادرست بیان به راه اصلی شون؟ به روی لب چند نفر لبخند نشوندی؟ مگه هدفت از وبلاگ نوشتن نزدیک کردن دلها به خدا نبود؟ چند نفرو نزدیک کردی به خدا؟… دیدم وای چقدر کار دارم… بعد تصمیم گرفتم امروز در این مورد بنویسم آن لاین که شدم دیدم یه نفر به نام جبار ازم کمک خواسته که راهنماییش کنم… ترسیده که نتونه از پس مشکلات زندگی بر بیاد و خواسته که براش در این مورد بنویسم… یادم افتاد روزهایی که اشکان تازه به دنیا اومده بود و منم خسته از ضعف زایمان بودم همش فکر می کردم نمیتونم اشکان رو بزرگ کنم!!!!  اون موقع شروع کردم به گفتن عبارات تاکیدی…. من قوی هستم…. من قوی هستم…. و در طول شبانه روز هر بار که یادم میفتاد بازم تکرارش میکردم… براش آف گذاشتم که تو این پست کمکش میکنم بعد گفتم یه نظر هم از شما ها بخوام … من وقتی وبلاگ بعضی ها رو که  قطع نخاع شدن یا ام اس دارم میخونم شرمنده میشم که گاهی مشکلات کوچک فکرمو مشغول میکنه… …  میخوام بدونم نگاهتون به  زندگی و مشکلاتش چیه؟ آیا باور دارید که ما قبل از پا گذاشتن به این دنیا خودمون این زندگی رو با تموم سختی هاش انتخاب کردیم تا در طول این مسیر روحمون تعالی پیدا کنه و بعد که کامل شدیم برگردیم به اصل؟ خوشحال میشم نظر بدید…

ادامه مطب