پایان غصه ها

سلام به همه

امروز اومدم سراغ وبلاگم دیدم چقدر غم توشه انقدر از مرگ و مریضی نوشتم که یه هاله خاکستری یا شایدم سیاهدرو ی وبلاگم رو گرفته…  خودم رو کلی دعوا کردم… گفتم باز یه اتفاق بد افتاد و تو یادت رفت که خدای مهربون از تو خیلی بیشتر میفهمه؟ باز ایمانت کم و سست شد؟ باز یادت رفت که دنیای پس از مرگ چقدر زیباست؟ راستش حرفهای داییم هم بی تاثیر نبود آخه من یه دایی دارم که امریکاست و بی نهایت با خدا رفیقه… انقدر که وقتی باهاش حرف می زنی یا در کنارشی انگار آرامش حضور خدا رو  درونت رو حس می کنی … دیشب نزدیک سه ربع با هم حرف میزدیم.. می گفت میدونی اینجا وقتی یکی می میره کشیش میگه اینجا جمع شدیم تا رفتن این فرد رو به دنیا ی جدید جشن بگیریم؟ و دونه دونه دوست و رفیق و فامیلاش  میان و یه خاطره شاد و خنده دار از بودن با کسی که مرده تعریف می کنن و همه می خندن… چون خوش به حال اون کسی که مرده و میره تو آغوش گرم خدا… خلاصه خیلی حرف زد و دوباره چیزهایی رو که بهشون ایمان داشتم و از خاطرم رفته بودن به خاطرم آورد… شب توی رختخواب اشکام میومدن باور کنید از هر چشمم در آن واحد دو تا گوله اشک میومد!!! نمیدونم چرا…شاید قرار بود سبک و خالی بشم از غمی که بیخود در درونم بود.. صبح که پاشدم دیدم خیلی بهترم… حالا می فهمم اثرات حرف داییم بوده فرشته ای که خدا دیشب فرستاد تا روح خسته ام رو  آرامش بده.. تا یادم بندازه که دارم از خدا دور میشم… در حالی که قراره یه قدم یه قدم بهش نزدیک بشم…  بعد که وبلاگم رو خوندم گفتم به به یاسمن جون دستت درد نکنه خوب داری به همه انرژی منفی میدی. آیا موقع درست کردن وبلاگ قرارت با خدا این بود؟ خلاصه این که من خیال دارم دیگه شاد باشم و به هیچ چیز غم انگیزی فکر نکنم…

ادامه مطب

درد و دل با مهربانی که رفت ….

 قشنگ مهربانم
باز بهار از راه می رسد… درختان شکوفه میدهند و گلها به زیبایی در میان چمن ها دلبری می کنند و من دلتنگ و خسته در گوشه ای خاطره های با تو بودن را در ذهن خسته ام مرور می کنم…
ای کاش بیشتر دیده بودمت … ای کاش در دلتنگی هایت با تو همراه بودم … ای کاش روزهای تلخ  تنهایی در کنارت بودم و کمی فقط کمی از بار سنگین تنهایی و دلتنگی ات را کم می کردم…
ای کاش بودی تا مثل روزهای کودکی ات سر به روی شانه های از غم تا شده ام بگذاری تا برایت قصه بگویم… قصه مهربانی و صفا.. قصه خوشبختی… قصه پرنده دل شکسته ای که با نیروی قدرتمند عشق درمان شد…
وحید قشنگم
پسر دایی عزیزم سه روز از پرواز زیبا و دلتنگ کننده ات می گذرد و من در این سه روز تمام خاطرات کودکی ات را در ذهن خسته و تبدارم مرور کرده ام… روزهایی که با تو که کودکی سر زنده و شاداب بودی بازی می کردم و شبهایی که با قصه ام به خواب می رفتی… و دست روزگار چه بیرحمانه ما را کم کم از هم جدا کرد…
آنچنان دور که حتی پرنده خیال هم به سختی می تواند تو را در رویا هایش پیدا کند…ای کاش لحظه ها به عقب برمی گشتند و میشد هر آنچه خراب شده از نو ساخت ولی افسوس….

ادامه مطب

مرگ یک عزیز

 

 

دلم نمی خواست خبرهای بد تو وبلاگم بنویسم… پریروزم که نوشتم از زور استیصال بود فکر می کردم هر چی تعداد کسانی که دعا می کنن بیشتر بشه دعا زودتر مستجاب میشه… پریروز به دروغ نوشتم که اون پسر در حال کما پسر دوستمه چون می ترسیدم همون خواهرم که عروسیشه وبلاگم رو بخونه ولی حالا که دیگه کار از کار گذشته و وحید پسر دایی عزیز و ۲۰ ساله ام که ۲۶ روز تو کما بود امروز صبح پرواز کرد و رفت مینویسم که تمام این روزها من چه باری رو روی شونه هام تحمل کردم… دیشب خواب دیدم که مرده و داییم داره گریه می کنه و همه فامیل جمع شدن…  صبح به خواهر وسطی زنگ زدم و گفتم دیشب خواب دیدم که وحید فوت کرده و همه فامیل جمع هستند ولی خواهرم چون من الان تو نه ماهم و نباید ناراحت بشم گفت که خبری نداره… ولی چند دقیقه بعد برادرم زنگ زد و گفت که وحید خیلی بد حاله و من فهمیدم که دیگه هرگز نمی تونم صورت قشنگ و زیبای وحیدم رو که هزاران بار وقتی بچه بود با قصه های من به خواب رفته بود ببینم… به خواهر کوچیکه زنگ زدم و گفتم کارتهای عروسی رو پخش نکنند و مامان رو با هزار بهانه کشوندم اینجا تا بهش بگم که عروسی مون به عذا تبدیل شده… از موضوع تو کما بودن وحید هیچکس جز من و برادرم و خواهر وسطی ام خبر نداشت حتی دایی فکر می کرد که ما هم نمی دونیم و برای همین تمام فامیل شوکه شدن… چرا اینا رو برای شما می نویسم؟ نمی دونم شاید برای این که بگم دنیا چقدر بی ارزشه و مرگ چقدر به ما  نزدیک و نباید زندگی رو سخت بگیریم و به خاطر هیچ و پوچ دل هم رو بشکنیم و از چیزهای الکی ناراحت بشیم… راستش انقدر امروز وضع روحیم خرابه و دلم هم یه کم درد می کنه که نمی تونم قشنگ بنویسم … پس تا بعد…

ادامه مطب