تار و پود دوستی

زندگی مثل پاچه ای زیباست.. البته نه! همیشه زیبا نیست گاهی نرم و لطیف چون ابریشم که تا و پودش از عشق و صداقته و گاهی زمخت و زبر که نامهربانی و تلخی در بافت نازیبایش به کار رفته…. گاهی هم لابلای بافت ظریف و دوستداشتنی اش رگه هایی از گزش… یک ارتباط یا دوستی دو طرفه یا یک زندگی مشترک خوب چونان پارچه نرم و ابریشمینی است که گاهی با فاصله نه چندان کم بافنده اشتباها” و سهوا” … نه به عمد پودی دلتنگ کننده در آن به کار میبرد که زبری این پود ناهمگون روح لطیف و عاشقانه دو طرف را می آزارد. طرفین هر دو بافنده این پارچه زیبایند که گاه نا آگاهانه و با بافت غلط از زیبایی و شکالت آن می کاهند. بیایید در بافت این پارچه ارزشمند نهایت دقت را به کار ببریم وگرنه از زبری آن هر دو طرف آزار می بینیم 

ادامه مطب

برای بابای خوبم دعا کنید…

خدای خوبم امروز دلم میخواد فقط برای تو بنویسم برای تو که همیشه تو لحظه های ناامیدی و تنهایی تنها امیدم بودی ….برای تو که هر وقت گرهی سر راهم بود با دستهای قدرتمند تو باز میشد….. برای تو که آغوش گرم و پر محبتت همیشه تنها مامنم بود… برای تو که هرگز به من نه نگفتی مگر وقتی که به صلاحم بود… برای تو که هر چی خواستم همیشه از تو خواستم … برای تو که من رو با خودت آشنا کردی… برای تو که همیشه بهم امید دادی. حتی در بدترین لحظه ها گرمی دستات رو رو شونه هام حس کردم… امروز دلم خیلی گرفته ولی بازم گله ندارم فقط اومدم به درگاهت ازت تمنا کنم که که مشکل ریه بابا مشکل حاد نباشه تو میدونی که اون بهترین پدر دنیا و مهربونترین شوهر دنیاست. میدونی که از دیشب تا حالا که دکتر گفته سی تی اسکن و شایدم بیوپسی ما چی کشیدیم. من تحمل هر چی رو دارم جز چشمهای پر از اشک مامان و چهره درهم بابا.. دلم میخواد از اون روزهایی بنویسم که بابا می نشست با یاسمن دو سه ساله حرف میزد و صداشو ظبط میکرد..دلم می خواد از روزهای قشنگی بنویسم که توی اون خونه بزرگ که برام مثل بهشت دوستداشتنی بود فارغ از هر غمی به دنبال بابای مهربونم می رفتم توی باغ و گلهای قشنگی رو که اون با هزار امید و آرزو گوشه گوشه اون باغ کاشته بود می بوییدم و لبریز از آرامش و عشق میشدم… دلم میخواد از لالایی هاش بنویسم که هنوزم بهم آرامش میده « گرچه امروز وقتی لالایی میخوند دلم می خواست سرم رو بزارم رو شونه هاش و فقط گریه کنم.» شونه های قشنگ و مهربونش که هنوزم بهم آرامش میدن… دلم می خواد از این بنویسم که هرگز به هیچ کدوم از ما نه نگفت… دلم می خواد از قلب مهربون و دستای سخاوتمندش بنویسم از حرفهاش که همیشه ما رو به آرامش و ملایمت دعوت میکرد …دلم میخواد تا صبح بنویسم از پدری که تمام زندگیش زن و بچه هاش هستن.. دلم میخواد مثل یه ابر ببارم ببارم تا آرامش بگیرم… خدای بزرگم تو صبح به من قول دادی که هیچ خطری بابا رو تهدید نمیکنه و من به تو ایمان دارم میدونم که مثل همیشه امیدم رو به نا امیدی تبدیل نمی کنی. میدونم که مثل همیشه خواهشم رو اجابت می کنی و دکتر فردا میگه که این یه چیز بی خطر و زود گذره. من به تو ایمان دارم و همیشه حرف زدن با تو بهم آرامش میده بهم کمک کن که مثل همیشه قوی باشم و بتونم با کمک تو به بقیه امید بدم … دوستت دارم.

 

ادامه مطب

آیا مرگ پایان همه چیزه ؟

آیا مرگ پایان همه چیز در این دنیاست؟ نه! مرگ دریچه ایست به دنیایی جدید که محدودیتهای این زندگی رو هم نداره . اگر بخواهیم در این زندگی خوب باشیم و تمام تلاشمون رو هم برای خوب بودن بکنیم فکر نمی کنم دلیلی برای ترسیدن از مرگ وجود داشته باشه… من معتقدم که هر کدوم از ما به دلیل خاصی پا به این دنیا گذاشتیم که آخرش به تعالی روحمون منتهی میشه و باید دنبال این بگردیم که کدوم کردار و کدوم حرف یا کدوم حرکت ما رو به اون هدف نزدیکتر میکنن؟ پس از مرگمون با توجه به اعمال و کردارمون در درجه خاصی از دنیای جدید قرار می گیریم و بعد تمام کارهایی که در دنیای مادی انجام دادیم مثل یه فیلم دوباره تکرار میشن و ما هر لحظه حس افرادی رو که خوشحال کردیم یا ناراحت یا هر حس دیگری رو که با رفتارمون در طرف مقابل ایجاد کردیم رو تجربه میکنیم و من فکر میکنم بدترین تجربه وجهنمی ترین حس حس دل شکستن یا آزار دادن دیگرانه … پس بیاییم به خاطر خودمون هم که شده خوب باشیم و خوبی کنیم…..

ادامه مطب