تولد من

برای من همیشه بهار یه حس متفاوتی با فصلهای دیگه داشته آخه من در بهار متولد شدم اونم درست اول فروردین و احتمالا” بهترین عیدی اون سال به پدر و مادرم بودم!!!!یا شایدم به قول خواهرم بدترین مزاحم درست تو اوج کارهای عید و درست موقعی که همه دوست داشتن سر سفره باشن به خاطر آمدن من تو بیمارستان بودن !! در هر حال من اومدم و از این که  اومدم خیلی شادم!!! و به همین دلیل همیشه قبل از تحویل سال یه حس خاصی دارم یه جوری احساس میکنم نو میشم و اصلا” هم نمیخوام به روی خودم بیارم که داره یه سال به سالهای عمرم اضافه میشه…من فکر میکنم فکر پیری یا اینکه داریم از جوانی دور میشیم به شناسنامه مون ربط نداره و فقط به احساسات درونی مون مربوط میشه… اون موقع ها که که بچه دبیرستانی بودم به نظرم آدمهای ۳۷ ساله دیگه از رده خارج بودن و نمیشد اسم جوان روشون گذاشت ولی حالا که خودم رفتم تو ۳۷ سال فکر میکنم حالا حالا ها واسه جوان بودن و حس جوونی وقت دارم… به هر حال من معتقدم هر لحظه از عمر ما فرصتی است کوتاه برای کسب تجربه ای بزرگ پس ازش به نحو احسن استفاده کنیم  …..

ادامه مطب

ظرف شکستن بدتره یا دل شکستن؟

دیشب رفته بودیم جایی عید دیدنی من که از کمک کردن معافم و چون در استراحتم فقط میخورم!ولی یکی از مهمانها که داشت کمک میکرد ناخواسته یک ظرف از دستش افتاد و شکست و تا موقع بلند شدن دمغ و ناراحت نشسته بود و هزاران بار از صاحبخونه به خاطرشکستن ظرف عذرخواهی کرد و همش در فکر این بود که چطور و ازکجا اون ظرف رو که قدیمی هم بود تهیه کنه…. و من تمام راه برگشت در این فکر بودم که ایا اگر دلی رو هم بشکنیم همینقدر ناراحت میشیم و با همین شدت از طرف عذرخواهی میکنیم؟ و در صدد جبران بر می آییم؟ بعد دیدم انگار اکثر آدمها برای شکستن چیزهای قابل رویت بیشتر غصه میخورن تا چیزهایی مثل قلب و روح وگفتم شاید اگر میشد شکستن دلها و زخمی کردن روح آدمهایی که باهاشون در ارتباط هستیم رو ببینیم کمتر دلی می شکست و کمتر روحی خدشه دار میشد…. شما چطور فکر میکنید؟حالا که نمیشه روح و دل رو دید بیاییم محتاطانه تر عمل کنیم تا کمتر دیگران از ما آزرده خاطر بشن اینطوری خودمون هم راحت تر و سالمتر زندگی میکنیم… 

ادامه مطب

افکار منفی

امروز به یکی از شاگردام قول دادم که در مورد افکار منفی بنویسم…. البته میدونید که من سر کار نمیرم اونم به دو دلیل اول اینکه خوب تو تعطیلات عید هستیم! و دوم اینکه دکتر بهم اجازه کار نداده ولی خوب بعضی از شاگردان قدیمیم گاهی که دلشون میگیره بهم زنگ میزنن. این دختر خوب که چهره زیبایی داره متاسفانه یا شایدم خوشبختانه «چون ما حکمت خدا رو نمیدونیم چیه» نمیتونه بدون کمک دیگران راه بره البته امروز خبر خوشی بهم داد که میتونه با عصا راه بره. میگن همیشه نقشهای سخت رو به هنر پیشه های قدر میدن و من فکر میکنم خدا همیشه به اونهایی که توانایی بیشتری دارن سختیهای بیشتری میده. رومینای قشنگ من هم از همون آدمهای قدرتمند هست که من همیشه روحیه خوب و چهره همیشه خندانش رو تحسین میکردم با این که توی خونه هم با هزار و یک مشکل دست و پنجه نرم میکرد ولی همیشه خندان بود. البته امروز از این مینالید که افکار منفی آمدن سراغش… راستی با افکار منفی که در واقع بازی ذهنمون با ماست چه کنیم؟ من اینکار ها رو پیشنهاد میکنم: یا بهشون فقط نگاه کنیم و بی تفاوت از کنارشون بگذریم … یا بهشون بخندیم …. «حتی اگر خیلی ناراحت کننده بودن» یا اینکه تا یه فکر ناراحت کننده و منفی آمد بگیم بعدی …. و یا اینکه هر فکر منفی اومد سعی کنیم به این فکر کنیم که فکر قبل از اون چی بوده و فکر قبل ترش چی بوده و باز فکر قبل از اون تا بلاخره از شر فکر ناراحت کننده رها بشیم. راه دیگه اینکه اگر فکر خاصی میاد تو ذهنمون که منفی و عذاب آوره برایش یه چیز فکاهی بسازیم و تا اون فکر بد به ذهنمون اومد به اون تصویر فکاهی فکر کنیم!!! من خودم در مورد چیز خاص که فکرش اعصابم رو خط خطی میکرد یه الاغ قشنگ با گوشهای مخملی رو انتخاب کردم هر بار که فکرش میومد تو ذهنم سریع به الاغم فکر میکردم…. و بلاخره من پیروز شدم و اون فکر من رو رها کرد!!! شما چی پیشنهاد میکنید؟

ادامه مطب