زندگی پس از مرگ
دیشب دختر ده ساله ام از دلشوره و اضطرابی نالید که معلم پرورشی مدرسه شون در دلش انداخته بود. بهشون گفته بود که توی اون دنیا تنهای تنهایید و حتی پدر و مادرتون هم شما رو تو اون دنیا نمیشناسند …. و طفلک بیچاره من داشت با این ترس دست و پنجه نرم میکرد که چطور سالهای بی انتهای اون دنیا رو بدون پدر و مادر و یک دوست تحمل کنه؟ و من در این اندیشه که یک حرف نادرست ما چطور میتونه روح لطیف و حساس یک بچه رو اینطور متلاطم کنه… چی میتونستم بهش بگم؟ بهش گفتم که:« ما ۳ نفر ، یعنی من و تو پدرت قبل از این که به این دنیا بیاییم با هم دوست بودیم و بعد قرار شد که به این شکل به این زندگی بیاییم با این ترکیب که اون پدر باشه من مادر و تو فرزند و بعد هم که بمیریم اون دنیا باز هم دوستای خوبی برای هم خواهیم بود و حسابی خوش میگذرونیم…» واقعا این درسته که ما با ایجاد ترس در بچه هامون اونها رو از خدا دور کنیم؟ آیا با گفتن این حرفهای ترسناک از اون دنیا خدای مهربون و دوستداشتنی رو در چشم بچه ها به یه موجود بدجنس و نا مهربون تبدیل نمیکنیم؟ شما نظرتون چیه؟ من باید به دخترم چی میگفتم؟