به بهانه روز معلم…
گاهی اوقات بهترین هدیه میتونه یه بغض باشه… بغضی که از خوشحالی دیدن تو… تو گلو میترکه… میتونه قلبی باشه که به شوق دیدنت تو سینه تندتر از همیشه میزنه جوری که میخواد از سینه بیاد بیرون تا بهت بگه که چقدر براش عزیزی… میتونه یه صدای پر از ارتعاش باشه صدایی که از عشق دیدن تو میلرزه تا بگه که چقدر از دیدنت شاد شده… این هدیه ها از تموم هدیه های بزرگ و مادی دنیا پر ارزش ترن چرا که همیشه تپش قلب اون عزیزو رو سینه ات حس میکنی… گرمای وجودشو وقتی تو رو تو آغوشش گرفته حس میکنی و صدای لبریز از محبتش که به شوق تو میلرزیده تو گوشت طنین میندازه و تو رو لبریز شوقی مضاعف میکنه… من امروز به اصرار گلناز (خواهر وسطی…) بعد از ماهها بدون ماشین از خونه زدم بیرون اشکان کوچولو رو که کلمه ددر رو به عشق بیرون رفتن یاد گرفته سوار کالسکه کردم و با نگار که ماهها بود تنها و پیاده جایی نرفته بود زدیم بیرون… عجب هوای عالی بود تو راه برگشتن یکی از شاگردامو دیدم شاگردای پارسالمو که به خاطر بارداریم کلاسشونو به کس دیگه ای سپرده بودم… وقتی نگاهش تو نگاهم افتاد باور کنید برق شوق رو تو چشماش دیدم… دو سه قدم آخر رو که مونده بود تا به من برسه دوید و منو با ناباوری تو آغوش گرفت… بارها و بارها بغلم کرد بوسید و با صدای لرزان فقط میگفت دوستتون دارم… باورم نمیشه باورم نمیشه شمایید و انقدر با احساس منو تو آغوشش گرفته بود که بغض منم ترکید… وقتی از عشقی که بینمون رد و بدل میشد فارغ شدیم نگاه کردم دیدم گلنازم داره گریه میکنه و رهگذرها دارن با تعجب نگاهمون میکنن… اون فرشته با من تا سر کوچه مون اومد داشت میرفت کلاس کنکور… حس کردم امروز بهترین هدیه روز معلم رو گرفتم… شایدم بهترین هدیه ای که تو این سالها گرفته بودم… یه عشق ناب و خالص… هدیه ای که هرگز نه میشکنه نه پاره میشه نه تموم میشه… یه هدیه گوشه قلبم که هر لحظه تکرارش قلبمو لبریز شوق میکنه. آتنای عزیزم ممنونم به خاطر هدیه ای که تار و پودش از عشق و صداقت بود…