موهای ادیسون!

مقدمه: من میدونم که هر آدمی تو این دنیای درندشت حق داره اون جوری که دوست داره بپوشه… بگرده… بخوره….بخوابه… و خلاصه زندگی کنه… اتفاقا خیلی از اوقات هم مخالف تربیتی هستم که توسط پدر و مادرم شدم این که اونجور زندگی کنیم که دیگرون میپسندند تا باعث دلگیری یا دلخوری کسی نشیم… ( به زبون ساده خودمون رو  عذاب بدیم تا دیگرون ناراحت نشن) اینم میدونم که بعضی از آدما به خاطر اختلالات هورمونی یا اختلالات مادرزادی … دچار مشکلات جسمی و جنسی هستن و خودشون هیچ گناهی ندارن…. همه رو میدونم ولی باز دلم میخواد این پستو بنویسم!!!!

وارد مغازه که میشه  اول فکر میکنم که اونم مشتریه اما وقتی میره پشت پیشخوان میفهمم که یکی از فروشنده هاست. قیافه اش بیشتر از این که جالب باشه یا خنده دار یا چمیدونم مد روز به نظرم ناراحت کننده و عجیب میاد … موهاش بلنده … کل موهاشو از جلو به سه قسمت تقسیم کرده دسته اول رو که 20 سانتی میشه سیخ به سمت بالا حالت داده درست عین شونه به سر! دسته بعدی رو با یه زاویه حاده نسبت به کف سر سیخ به سمت پشت! و دسته بعدی سیخ به سمت پایین! (درست عین ادیسون وقتی برق گرفته بودش!) میگم: ببخشید این یه کم یقه اش بوره.

میگه نه خانوم اینا رو هم موندن بور شدن! با تعجب نگاهش میکنم اما نگاهم روی ابروهاش مات میمونه ابروهاشم نازک برداشته! عین نخ! میگم مگه لباس رو هم بمونه بور میشه؟! دیگه اگه جوابی هم میده نمیفهمم… یاد اشکانم میفتم و مادری که عین من تموم روزای سخت کودکی پسرشو تحمل کرده تا یه روز پسرش بزرگ بشه لباس دامادی بپوشه….  چمیدونم خلاصه این که پسرش باشه اما این بنده خدا به همه چی شبیه جز پسری که بتونه آرزوی یک مادر باشه… با حالی پریشون خریدم رو میکنم و میام بیرون و ………………………………..

 

ادامه مطب

صبوری کن صبوری….

نگاهم که به نگاهش میفته برق شادی تو چشماش می درخشه… منو محکم تو آغوش میکشه … میبوسه و میگه همیشه دیدن تو بهم انرژی میده انقدر که تو مثبتی… با خنده و با تعجب از رفتار متفاوتش میگم: شاید به خاطر اینه که همیشه خوابتونو میبینم…

سکوت سر کلاس منو میبره تو گذشته ها… (بچه های افتاده دارن امتحان میدن) یاد ایرادهایی که همیشه ازم می گرفت میفتم… هر بار منو میدید یه ایرادی می گرفت و من همیشه با لبخند از حرفایی که دلمو می شکست میگذشتم و همه تلخ زبونیهاشو میذاشتم به حساب مشکلات ریز و درشت زندگیش… یادمه آخرین بار بهم گفت: اه یاسمن چقدر مانتوت بدرنگه … آخه این چیه پوشیدی؟ بعد گفت:منو حلال کن! من یه کم رکم! زبونم تلخه! نمیتونم تظاهر کنم! منم با خنده گفتم: اشکال نداره خوب سلیقه ها متفاوته منم احساس چشاییم از کار افتاده تلخی حس نمیکنم…  

نمیدونم چرا هفته ای یکی دوبار خوابشو میدیدم و تو خواب چقدر مهربون بود اوایل میگفتم دیشب خوابتونو دیدم… یه دفعه با تلخی گفت: هیچ وقت خواب منو که دیدی جلوی دیگران تعریف نکن…مردم حسودن! و من دیگه هرگز نگفتم که خوابتو دیدم با خودم گفتم لابد فکر میکنه از خودم درآوردم تا الکی بهش نزدیک بشم…… با سوال یکی از بچه ها رشته افکارم پاره میشه و….

موقع خداحافظی به نظرم دوست داشتنی تر میاد… فکر میکنم این صبوری من در مورد تلخ زبونیهاش بلاخره نتیجه داد. ای کاش میشد با تموم مشکلات زندگی همینقدر صبوری کرد تا از پا در بیان.

ادامه مطب

تولد یک فرشته

اشکان قشنگم…. هدیه زیبای خداوند… ممنون که با اومدنت لذت شیرین مادر شدن رو دوباره به من چشوندی… تولدت مبارک عزیزم…

 

اشکان قشنگم تولدت مبارک

راستی نگار  هم وبلاگشو به روز کرد…

ادامه مطب