مژدگانی

من فکر میکنم اگه مردم ما دست به دزدی میزنن دلیلش گرسنگی و فقر نیست که بسیارند آدمهایی که شب گرسنه بر بالین میگذارند … نان خالی میخورند اما حاضر نیستند لقمه ای مال حرام بر سر سفره شون بیارن…  دلیلش فقط و فقط بی ایمانیه…  چقدر تاسف آوره که در مملکتمون ماشین رو با قفل فرمون و دزدگیر به ثانیه ای میدزدن… حیف که اینهمه استعداد جوونهای ما به این صورت هرز میره… افسوس که ایمان مدتهاست از دل بیشتر مردمان مهربون این مرز و بوم رخت بر بسته…. وقتی دزدیهای میلیاردی میشه و آب از آب تکون نمیخوره…. چطور میتونیم به جوونهامون یاد بدیم که از نیروی مغزشون و از بازوهای توانمندشون میتونن به روشهای بهتری استفاده کنن.

مژدگانی برای ماشین پراید سورمه ای به شماره  پلاک ایران۲۲- ۱۸۱د ۸۵

ادامه مطب

کتونی نارنجی…

با ابروهای گره کرده و چشمانی که اونقدر برای تیز بینی ریزشون کرده که انگار دو تا خط زیر ابرو  هستن وارد کلاس میشه….. در هاله ای از انرژی منفی گم شده…  واقعا انگار فقط به قصد شکار اومده… شکار آدمای متقلب و خلافکار… به هر دانش آموزی که نگاه میکنه قلب منم تپشش تندتر میشه… زوم میکنه روی یه بدبخت بد شانس… میره بالا سرش و با عصبانیت میگه: چیکار میکنی؟ اون بدبختم میگه: هیچی. با تندی میگه: بلند شو! دستتو باز کن…. مانتوتو بزن بالا… کارتتو بده… جامدادیتو بده… و نا امید از این که برای به زمین زدن شکارش هیچ برگ برنده ای گیر نیورده میگه بشین! سرت رو ورقه ات… و نا امید و عصبانی تر میره بیرون.. احساس میکنم در تموم این مدت نفسم در سینه حبس بوده… تو دلم میگم خدا رو شکر تو مدیر نیستی!

این رفتار استرس زا که باعث میشه همه دانش آموزا آرامششون رو هم از دست بدن به نظرم نه تنها بسیار نادرسته بلکه توهین به من ممتحن هم هست … این رفتار از دیدگاه من یعنی ای ممتحن بی عرضه بزار یه تقلب بگیرم تا بفهمی که یه من ماست چقدر کره داره! در صورتی که میشه بدون این پلیس بازیها هم مراقب بود که بچه ها خطا نکنن…

چه اون موقع که دانش آموز بودم چه حالا که معلمم از این رفتارهای تند بی ادبانه متنفر بودم و هستم…

 

هرگز فراموش نمیکنم اون  روزی رو که بیست و سه سال پیش مدیر احمقمون منو به خاطر کتونی های نارنجیم از سر جلسه امتحان کشید پایین. دمپاییهای سرایدار رو که چند نمره به پام بزرگتر بود به جاش بهم داد و منو با غرور له شده ام و با یک ظاهر مسخره با اون دمپاییهای قهوه ای چند نمره بزرگتر فرستاد سر جلسه و من در تمام مدت امتحان اشک ریختم و فکر کردم چرا احمقها و سنگدلها و عقده ای ها  هم میتونن مدیر  بشن؟

ادامه مطب

به نشونه ها اعتقاد دارید؟

عین آدمای مسخ شده مستقیم به سمت نیمکتی میرم که اونا کنارش نشستن… کتابمو باز میکنم و مشغول خوندن میشم… کتابی از اوشو که بسیار دوست دارمش و برای تلف نشدن وقتم در کلینیک همراهم آوردم… نگاهم به کتابه ولی اعتراف میکنم که ناخواسته دارم استراق سمع میکنم!!! دخترک که بسیار زیباست و ذره ای آرایش هم نداره با کمی لکنت داره با موبایلش حرف میزنه… گوشی رو قطع میکنه و به مادرش میگه: ام آر آی درد داره؟ و من سرم  رو بلند میکنم تو نگاهش چشم میدوزم و میگم اصلا! و بلافاصله لو میرم که حواسم به حرفای اونا بوده… یه نیرویی بهم میگه که باید سر صحبت رو باز کنم! شایدم نیروی فضولیه! دخترک ۲۶ ساله و دانشجو ست… ۴ ساله که به مشکل روحی دچار شده … فراموشی لحظه ای … یا بهتره بگم از بین رفتن حافظه کوتاه مدت….  میگه: گاهی یادم میره که کی هستم

 یه آن خودمو میزارم جاش… چقدر ترسناکه که آدم فراموش کنه که کیه یا کجاست… بهش میگم: از دیدگاه من تو اتفاقی برات افتاده که دوست نداری به خاطر بیاریش یا در واقع با یادآوری اون عذاب میکشی و به همین علت دچار فراموشی لحظه ای میشی…  مادرش لبخند میزنه و میگه: آره هر دومون میدونیم چه اتفاقیه… بهش یه راهی رو پیشنهاد میکنم برای این که همیشه از شر اون فکر لعنتی رها شه…  به خاطر مصرف داروهای آرام بخش و ایضا ضد افسردگی کسل و شله… نمیدونم لکنتش مادر زادیه یا به خاطر مصرف داروست…  ولی حتی لکنت هم از زیبایی کلامش کم نمیکنه…

میگه: از ساعت ده تا حالا (ساعت ۱ بعدازظهره) منتظریم که این ام آر ای مهر بشه… میگم: به نشونه ها اعتقاد داری؟ (یه دفعه یاد آرزو توی زندگی به شرط خنده میفتم!و خنده ام میگیره!) مادرش میگه: بله خیلی! میگم: شاید قرار بوده ما ساعت یک همدیگه رو اینجا ببینیم… دفترچه شون مهر میشه و میرن… و من کتابمو میبندم و فکر میکنم این ملاقات برای من چه هدیه ای میتونه داشته باشه…

ادامه مطب