من از صبوری استعفا دادم!!!

من آدم خیلی صبوری هستم باور کنید. یه موقع یادمه تو خونه مون نشسته بودیم و عمه ام داشت به همه نشان میداد!!! نشان طلایی خیالی ….. و به من نشان پر حوصله ترین رو دادن…. مثلا این که من ۱۱ سال آزگار تموم خاطرات روزانه نگار رو نوشتم اونم درست از روزی که به دنیا اومده!!!!  اونم مصور یعنی با عکس که یه مجموعه جالبه و الانم دارم واسه اشکان مینویسم… (یادش به خیر یه روز یکی از همکارام گفت دیوونه ای که این کارو میکنی!!!) شایدم باشم من که ادعای سلامت نکردم.!!! به همون همکار پریروز که سر کار بودم  (آخه هفته ای سه روز میرم سر کار و مامان رامین میاد اشکان رو نگه میداره) میگفتم بنده خدا مامان رامین هر روز باید ۷ و نیم صبح خونه ما باشه… گفت: بنده خدا نداره وظیفه اشه!!!! خوب نوه شو نگه میداره!!! گفتم نه آخه باید ۶ و نیم صبح یه مسیر طولانی رو پیاده بیاد (تو دلم گفتم الان میگه آخی!) اما گفت بهتر آدمای مسن چربی دارن و واسه شون پیاده روی خوبه!!! منم دمم رو گذاشتم رو کولم و اومدم اونور و تو دلم گفتم ننه مرده اون مادرشوهری که تو عروسش میشی!!! خیلی از اصل مطلب دور شدم خلاصه این آدم صبور در درد دیروز جراحی داشت خودمو میگم دکتر دیروز لثه هفت تا از دندونامو جراحی کرد ….پدرم در اومد تموم راه تا خونه با این که مسکن خورده بودم فک بالا و پایین داشتند از درد میترکیدن و یواشکی رامین چند گوله ای هم اشک ریختم!!! بعدم که اومدیم خونه رامین خواست منو تقویت کنه شام کباب برگ درست کرد!!!! حالا با اون فک دردناک که سوپ هم به زور میشه خورد بماند که من بدبخت برای این که اون ناراحت نشه چطوری کباب خوردم!!!! و شبم که دیگه اشکان خان حالمو جا اورد انقدر نق نق کرد…  منم نمیدونم چرا گوشم هم درد گرفته بود!!! دیگه این آدم صبور چهار صبح جا زد!!! اومدم تو پذیرایی رو مبل دراز کشیدم و یه شکم سیر گریه کردم!!! میگفتم خدایا دیگه صبرم تموم شده تو رو خدا بسته دیگه و یه کم که گریه کردم یادم افتاد میگرن دارم ممکنه فردا سر درد هم بگیرم!!!  در ضمن وسط اون گریه ها هم از ترس این که خدا دلخور نشه میگفتم ناشکری نمیکنم!!! خلاصه اومدم و خوابیدم و الانم خیلی بهترم .البته درد دارم ولی کم… چرا اینهمه حرف بی ربط نوشتم؟ نمیدونم شاید چون میخواستم به خدا از همینجا بگم خدای مهربونم درسته که هر چی بدی رحمته ولی یه کم هوای این بنده صبورتو داشته باش. آخه بچه شیر میده و این بچه گناه داره که شیری رو که با بغضه بخوره!!! ممنون… دوستان کامنت گذار میتونید کمی دلداریم بدید….

ادامه مطب

رهایی از عادات بد

چه کنیم تا عادات بد رو رها کنیم؟ این سوالی بود که قول دادم به یه دوست که بهش جواب بدم… اول از همه برای این که بتونیم عادات بد رو رها کنیم لازمه اش شناخت خودمونه… چقدر خودتون رو میشناسید؟ …..

برای شناخت خودتون بهترین راه اینه که در تنهایی و خلوت (شب بهتره) یه کاغذ بردارید و شروع کنید به نوشتن صفات خوب و بدی که دارید…. با کمک لیستی که دارید بهتر میتونید کارتون رو شروع کنید… از اون صفتی که بیشتر داره عذابتون میده شروع کنید… برای ترک هر صفت بد خودتون میتونید یه راه پیدا کنید… یادمه یه دکتر روانشناس میگفت اگه آدمی هستید که خیلی زود عصبانی میشید برای کنترل عصبانیتتون یه کش ماست بندازید به مچ دستتون و هر بار که عصبانی شدید یا استرس بهتون غلبه کرد کش رو محکم بکشید و  ول کنید درد ناشی از برخورد کش به جسم! ذهن رو از موضوعی که مشغولش کرده منحرف میکنه… یا اگر بدقول هستید قرارهاتون رو روی آینه بزنید و برای هر بار خوش قولی به خودتون یه جایزه بدید!!! مثلا خودتون رو به یه قهوه دعوت کنید! یا یه کتاب خوب یا هر چیز دیگه ای که دوست دارید برای خودتون بخرید کادوش کنید و جلوی آینه به خودتون هدیه بدید و بگید این به خاطر اینه که تونستی خوش قول باشی… هر بار که خودتون رو در آینه میبینید زیباییتون رو تحسین کنید (حتی اگه زیبا نیستید!!) و به خودتون بگید که دوستت دارم چون خوبی …مهربونی ….خوش اخلاقی و……

یه کار خوب دیگه دعا کردنه… شبها قبل از خواب برای اونایی که میدونید نیازمند دعا هستند دعا کنید. اول برای اونایی که زیاد  دوستشون ندارید یا اصلا ازشون خوشتون نمیاد دعا کنید بعد برای اونایی که دوستشون دارید و اگر خوابتون نبرد برای خودتون! و معجزه شگفت انگیزشو ببینید…. فعلا برای این جلسه کافیه…

ادامه مطب

وقتی که پدر رفت

یکی از شاگردای پارسالم برام ایمیل زده پدرش رو دو ماه پیش از دست داده و ازم خواسته که بهش آرامش بدم… نفیسه قشنگم… پدر یعنی یه آغوش گرم … پدر یعنی تموم امنیت دنیا …یعنی یه سر پناه … پدر یعنی مامن … اما وقتی پدر رفت خدا قدرتی به مادر میده که میتونی تموم این امنیت رو تو آغوش مادر حس کنی… مادرا موجوداتی هستند جادویی… اونا ثابت کردن که میتونن در نبود پدر جای خالیشو پر کنن. میتونی نگاه پدرو از دریچه چشمای پر از عشق مادر ببینی…  انگار وقتی پدر از دنیا میره تموم عشق و محبت و قدرتشو تو وجود مادر میزاره و میره… عزیز دلم من میدونم که تحمل غم به این بزرگی برای تو با اون قلب رئوفت سخته… راستش برای من حتی تصور از دست دادن پدرم (خدای نکرده) وجودم رو میلزرونه…آدم انگار حس میکنه با از دست دادن پدر پشتش خالی میشه… ولی خوب چه میشه کردعزیزم؟ با نیروی کائنات که نمیشه جنگید.. اگه یادت باشه قبلا هم سر کلاس بهتون گفته بودم که ما آدما برای انجام تکلیفی پا به این دنیا گذاشتیم  که نتیجه اش تعالی روحمونه… تموم آدمایی که اعضای یه خونواده  هستند ارواحی هستند که تو اون دنیا با هم دوست بودن و برای اینکه بتونن به اون درجه از تعالی روحشون برسن با هم بودن رو انتخاب کردن تا اتفاقاتی رو با هم تجربه کنن… آدمای خوب به اعتقاد من به این دلیل زودتر میرن که به اون درجه رسیدن… اونچه از بین رفتنی هست جسمه.. روح که میدونی فانی نیست و موندگاره بنابراین واقعیت اینه که پدرت از بین نرفته فقط از یه ماهیت به ماهیت دیگه در اومده… مطمئن باش جایی که هست از دنیایی که ما درش هستیم بسیار بهتره… دنیایی  که توش چیزی به نام حسد… دروغ… کبر… غرور… دورنگی و نامهربونی و… وجود نداره. دنیایی لبریز از عشق نامشروط… یعنی عشق بدون قید و شرط… جایی که آدم به اون قدرت ازلی و انرژی بیکران یعنی خدای مهربون می پیونده و مطمئنا” لبریز شادی و عشق میشه… بنابراین غصه خوردن تو یا اینکه میگی دلت میخواد بمیری فقط باعث درد و رنج روحی میشه که از دنیا رفته.. بزار پدرت ببینه که تو لبریز قدرتی.. بزار بفهمه که دخترش دیگه بزرگ شده و میفهمه که بعضی اتفاقات اجتناب ناپذیرن… اگه میخوای شادش کنی سعی کن اونی بشی که پدرت همیشه آرزو داشت… اینجوری اونو خوشحال میکنی… ضمنا” تو باید به مادرت هم روحیه بدی چون فکر میکنم هیچی دردناک تر از اون نیست که آدم شریک روزهای تلخ و شیرینش رو از دست بده… دوستت دارم و ایمان دارم که میتونی به مشکلاتت غلبه کنی چون قدرتمندی و توانا و خدایی رو داری که هرگز بنده شو نا امید نمیکنه…  از دوستای خوبم میخوام که با کامنتهای زیباشون کمی به نفیسه و همه اونایی که یه عزیزو از دست دادن آرامش بدن…

ادامه مطب