عدالت!!!
در یکی از شبها جشنی در کاخ سلطنتی برپا شد. ناگهان مردی ناخوانده به همراه دعوت شدگان وارد قصر شد و در برابر شاهزاده ادای احترام کرد. همگی با تعجب به او نگریستند زیرا یکی از چشمانش در آمده بود و خون از آن جاری می شد! شاهزاده از او پرسید: چه اتفاقی برای تو افتاده است؟
مرد پاسخ داد: ای شاهزاده! من دزد هستم و تاریکی چنین شبی را غنیمت شمرده و وارد یکی از مغازه های صرافی شدم. از دیوار آن بالا رفتم اما اشتباها” از پنجره دیگری وارد مغازه بافندگی شدم لذا با سرعت تصمیم گرفتم که بگریزم اما به سبب تاریکی بسیار سوزن یکی از دستگاههای بافندگی به یکی از چشمهایم اصابت کرد و آن را از حدقه بیرون آورد. اکنون نزد شما آمده ام تا عدالت را اجرا کنید و حق مرا از مرد بافنده بستانید!
شاهزاده دستور داد تا مرد بافنده را احضار کنند و فرمان داد تا یکی از چشمان وی را از حدقه در بیاورند!!! مرد گفت: شاهزاده به راستی که حکم عادلانه ای را صادر فرمودید اما من برای با فندگی به دو چشم نیاز دارم تا بتوانم هر دو طرف لباس را ببینم. همسایه ای دارم که پینه دوزی می کند و او مانند من دو چشم دارد اما برای پینه دوزی تنها به یک چشم نیاز دارد. پس اگر می خواهید قانون را زیر پا نگذارید می توانید او را احضار کنید تا یکی از چشمهایش را بیرون آورید! آنگاه شاهزاده دستور داد تا مرد پینه دوز را احضار کنند و وقتی مرد پینه دوز آمد یکی از چشمانش را در آوردند و اینگونه عدالت اجرا شد!!!!!!