تو رو خدا نظرتون رو در مورد  کاری که میخوام بکنم بدین بعد برین

سلام به همه دوستای خوبم نمیدونید من با چه مشقتی مینویسم و بعد کانکت میشم … کامپیوترم دچار یه بیماری شده که سرعتش مثل حلزون شده رو هر چی کلیک کنی فرصت داری یه قورمه سبزی بپزی تا چیزی که خواستی بیاد!!!! ولی من تا خواهرم فردا بیاد و مشکل رو حل کنه نستوه و استوار میام تو اینترنت و برای شماها که همه تون برام عزیز هستید میینویسم… می خوام ازتون یه رای گیری کنم تو رو خدااااااااااا هر کی اومد نظرش رو بنویسه تا من ببینم چکار کنم… یادتونه که قرار بود دیروز عروسی خواهرم باشه که الان یه ساله نامزد هستن و عید هم به خاطر فوت یکی از اقوام عروسی شون رو ۴ ماه عقب انداختن و میدونید که هفته پیش یعنی درست ۶ روز قبل از عروسی بچه ها در حالی که نصف کارتهای عروسی پخش شده بود پسر داییم فوت کرد. امروز قرار بود پاتختی خواهرم باشه که شب هفت پسرداییم شد!!  در جریان هم هستید که این پسردایی واقعا برای من عزیز بود ولی از طرف دیگه با این دو تا نوجوان چه کنیم که کلی به دلشون صابون زده بودن که دیگه عروسی شون سر میگیره و میرن سر خونه زندگیشون. به این فکر افتادم که به عنوان دختر ارشد خونه (و البته به قول بابام پسر بزرگ خونه چون همیشه میگه تو برام مثل پسر بودی… حالا نمیدونم به خاطر این که خیلی شیطون بودم میگه یا به خاطر این که همیشه سعی کردم مثل یه مرد تو مشکلات تکیه گاهشون باشم!!!!)  خلاصه خیال دارم از چند تا از بزرگای فامیل خواهش کنم که مامان و داییم رو راضی کنن که قبل از ماه رمضون یعنی دو ماه دیگه عروسی بگیریم و این دو تا مرغ عشق!!!! برن تو لونه شون… چون فکر نمی کنم به عقل هیچ کدوم از بزرگا برسه!!! که این کار رو بکنن!! آخه ما آدمها تا خومون جوانیم میگیم عاشقی خوبه ولی تا شوهر کردیم یا زن گرفتیم فوری یادمون میره که یه روزی خودمون با عشق ازدواج کردیم و داد سخن میدیم که عشق ممنوع… خلاصه هر کاری تو سن خودمون خوبه و تا از خودمون گذشت بد میشه… ولی من شاید به این دلیل که همیشه تو مدرسه با یه عده عاشق طرف بودم یا شایدم به این دلیل که هرگز نذاشتم  تو زندگیم عادت جاشو با عشق عوض کنه معتقدم که عشق محترمه… وای خیلی حرف زدم حوصله تون سر رفت؟ تو رو خدا بگید این کارو بکنم یا نه… یا اگه شما بودید چه می کردید؟ اگه جای من بودید چه می کردید؟ جای عروس داماد بودید؟  جای بزرگترا بودید؟ خلاصه بی جواب نرید . من رو از درموندگی در بیارید… منم قول میدم شب براتون دعا کنم… میدونید که دعای زن حامله اونم از نوع پا به ماهش گیرندگیش خیلی بالاست!! خدای مهربون نگهدارتون باشه… 

ادامه مطب

پایان غصه ها

سلام به همه

امروز اومدم سراغ وبلاگم دیدم چقدر غم توشه انقدر از مرگ و مریضی نوشتم که یه هاله خاکستری یا شایدم سیاهدرو ی وبلاگم رو گرفته…  خودم رو کلی دعوا کردم… گفتم باز یه اتفاق بد افتاد و تو یادت رفت که خدای مهربون از تو خیلی بیشتر میفهمه؟ باز ایمانت کم و سست شد؟ باز یادت رفت که دنیای پس از مرگ چقدر زیباست؟ راستش حرفهای داییم هم بی تاثیر نبود آخه من یه دایی دارم که امریکاست و بی نهایت با خدا رفیقه… انقدر که وقتی باهاش حرف می زنی یا در کنارشی انگار آرامش حضور خدا رو  درونت رو حس می کنی … دیشب نزدیک سه ربع با هم حرف میزدیم.. می گفت میدونی اینجا وقتی یکی می میره کشیش میگه اینجا جمع شدیم تا رفتن این فرد رو به دنیا ی جدید جشن بگیریم؟ و دونه دونه دوست و رفیق و فامیلاش  میان و یه خاطره شاد و خنده دار از بودن با کسی که مرده تعریف می کنن و همه می خندن… چون خوش به حال اون کسی که مرده و میره تو آغوش گرم خدا… خلاصه خیلی حرف زد و دوباره چیزهایی رو که بهشون ایمان داشتم و از خاطرم رفته بودن به خاطرم آورد… شب توی رختخواب اشکام میومدن باور کنید از هر چشمم در آن واحد دو تا گوله اشک میومد!!! نمیدونم چرا…شاید قرار بود سبک و خالی بشم از غمی که بیخود در درونم بود.. صبح که پاشدم دیدم خیلی بهترم… حالا می فهمم اثرات حرف داییم بوده فرشته ای که خدا دیشب فرستاد تا روح خسته ام رو  آرامش بده.. تا یادم بندازه که دارم از خدا دور میشم… در حالی که قراره یه قدم یه قدم بهش نزدیک بشم…  بعد که وبلاگم رو خوندم گفتم به به یاسمن جون دستت درد نکنه خوب داری به همه انرژی منفی میدی. آیا موقع درست کردن وبلاگ قرارت با خدا این بود؟ خلاصه این که من خیال دارم دیگه شاد باشم و به هیچ چیز غم انگیزی فکر نکنم…

ادامه مطب

درد و دل با مهربانی که رفت ….

 قشنگ مهربانم
باز بهار از راه می رسد… درختان شکوفه میدهند و گلها به زیبایی در میان چمن ها دلبری می کنند و من دلتنگ و خسته در گوشه ای خاطره های با تو بودن را در ذهن خسته ام مرور می کنم…
ای کاش بیشتر دیده بودمت … ای کاش در دلتنگی هایت با تو همراه بودم … ای کاش روزهای تلخ  تنهایی در کنارت بودم و کمی فقط کمی از بار سنگین تنهایی و دلتنگی ات را کم می کردم…
ای کاش بودی تا مثل روزهای کودکی ات سر به روی شانه های از غم تا شده ام بگذاری تا برایت قصه بگویم… قصه مهربانی و صفا.. قصه خوشبختی… قصه پرنده دل شکسته ای که با نیروی قدرتمند عشق درمان شد…
وحید قشنگم
پسر دایی عزیزم سه روز از پرواز زیبا و دلتنگ کننده ات می گذرد و من در این سه روز تمام خاطرات کودکی ات را در ذهن خسته و تبدارم مرور کرده ام… روزهایی که با تو که کودکی سر زنده و شاداب بودی بازی می کردم و شبهایی که با قصه ام به خواب می رفتی… و دست روزگار چه بیرحمانه ما را کم کم از هم جدا کرد…
آنچنان دور که حتی پرنده خیال هم به سختی می تواند تو را در رویا هایش پیدا کند…ای کاش لحظه ها به عقب برمی گشتند و میشد هر آنچه خراب شده از نو ساخت ولی افسوس….

ادامه مطب