افکار منفی

امروز به یکی از شاگردام قول دادم که در مورد افکار منفی بنویسم…. البته میدونید که من سر کار نمیرم اونم به دو دلیل اول اینکه خوب تو تعطیلات عید هستیم! و دوم اینکه دکتر بهم اجازه کار نداده ولی خوب بعضی از شاگردان قدیمیم گاهی که دلشون میگیره بهم زنگ میزنن. این دختر خوب که چهره زیبایی داره متاسفانه یا شایدم خوشبختانه «چون ما حکمت خدا رو نمیدونیم چیه» نمیتونه بدون کمک دیگران راه بره البته امروز خبر خوشی بهم داد که میتونه با عصا راه بره. میگن همیشه نقشهای سخت رو به هنر پیشه های قدر میدن و من فکر میکنم خدا همیشه به اونهایی که توانایی بیشتری دارن سختیهای بیشتری میده. رومینای قشنگ من هم از همون آدمهای قدرتمند هست که من همیشه روحیه خوب و چهره همیشه خندانش رو تحسین میکردم با این که توی خونه هم با هزار و یک مشکل دست و پنجه نرم میکرد ولی همیشه خندان بود. البته امروز از این مینالید که افکار منفی آمدن سراغش… راستی با افکار منفی که در واقع بازی ذهنمون با ماست چه کنیم؟ من اینکار ها رو پیشنهاد میکنم: یا بهشون فقط نگاه کنیم و بی تفاوت از کنارشون بگذریم … یا بهشون بخندیم …. «حتی اگر خیلی ناراحت کننده بودن» یا اینکه تا یه فکر ناراحت کننده و منفی آمد بگیم بعدی …. و یا اینکه هر فکر منفی اومد سعی کنیم به این فکر کنیم که فکر قبل از اون چی بوده و فکر قبل ترش چی بوده و باز فکر قبل از اون تا بلاخره از شر فکر ناراحت کننده رها بشیم. راه دیگه اینکه اگر فکر خاصی میاد تو ذهنمون که منفی و عذاب آوره برایش یه چیز فکاهی بسازیم و تا اون فکر بد به ذهنمون اومد به اون تصویر فکاهی فکر کنیم!!! من خودم در مورد چیز خاص که فکرش اعصابم رو خط خطی میکرد یه الاغ قشنگ با گوشهای مخملی رو انتخاب کردم هر بار که فکرش میومد تو ذهنم سریع به الاغم فکر میکردم…. و بلاخره من پیروز شدم و اون فکر من رو رها کرد!!! شما چی پیشنهاد میکنید؟

ادامه مطب

زندگی پس از مرگ

دیشب دختر ده ساله ام از دلشوره و اضطرابی نالید که معلم پرورشی مدرسه شون در دلش انداخته بود. بهشون گفته بود که توی اون دنیا تنهای تنهایید و حتی پدر و مادرتون هم شما رو تو اون دنیا نمیشناسند …. و طفلک بیچاره من داشت با این ترس دست و پنجه نرم میکرد که چطور سالهای بی انتهای اون دنیا رو بدون پدر و مادر و یک دوست تحمل کنه؟ و من در این اندیشه که یک حرف نادرست ما چطور میتونه روح لطیف و حساس یک بچه رو اینطور متلاطم کنه… چی میتونستم بهش بگم؟ بهش گفتم که:« ما ۳ نفر ، یعنی من و تو پدرت قبل از این که به این دنیا بیاییم با هم دوست بودیم و بعد قرار شد که به این شکل به این زندگی بیاییم با این ترکیب که اون پدر باشه من مادر و تو فرزند و بعد هم که بمیریم اون دنیا باز هم دوستای خوبی برای هم خواهیم بود و حسابی خوش میگذرونیم…» واقعا این درسته که ما با ایجاد ترس در بچه هامون اونها رو از خدا دور کنیم؟  آیا با گفتن این حرفهای ترسناک از اون دنیا خدای مهربون و دوستداشتنی  رو در چشم بچه ها به یه موجود بدجنس و نا مهربون تبدیل نمیکنیم؟  شما نظرتون چیه؟ من باید به دخترم چی میگفتم؟

 

 

ادامه مطب

نشانه ها

نشانه ها اون چیزهایی هستند که ما رو در راه رسیدن به هدفمون راهنمایی میکنن . درست مثل علامتهای راهنمایی و رانندگی که مثلا به ما می گن که جاده باریک میشه یا خطر ریزش کوه هست یا جلوتر پیچ خطرناکه و ما اگه به این علامات توجه نکنیم ممکنه که از مسیر اصلی دور شیم یا مجبور شیم برای رسیدن به مقصد زمان بیشتری صرف کنیم ….. قبلا در این مورد نوشتم که ما آدمها با هدف خاصی به این دنیا اومدیم و اگه هدف رو که همون تعالی روح هست پیدا کردیم و داریم دنبال راههای رسیدن بهش میگردیم باید آگاهانه به دنبال علاماتی باشیم که خدا سر راهمون میگذاره… این علامتها با علائم راهنمایی یه فرق کوچولو موچولو دارن! و اون اینه که برعکس علامات رانندگی که همه شون رو به راحتی میشه شناخت این علامات مثل گمشده های توی تست های هوش نیاز به توجه و دقت دارن و ممکنه هر کدومشون یه جور باشن مثلا گاهی یه کتاب… گاهی یه همنشین توی اتوبوس… گاهی یه دعا که گوینده تلویزیون میخونه وحتی گاهی متن یه موسیقی میتونه یه نشانه باشه برای این که ما راه درست رو پیدا کنیم… گاهی حتی تلفن یه دوست قدیمی در لحظه ای که ما اندوهگین هستیم و از زندگی نا امید میتونه جرقه ای باشه که به تاریکی دلمون نور ببخشه…بیایید دنبال نشانه ها بگردیم و ازشون درست و آگاهانه برای رسیدن به آرزوها و اهدافمون استفاده کنیم…  مثل همیشه دوستتون دارم…  

ادامه مطب