به صندلی ماشین تکیه دادم و اشکام دونه دونه می غلطن روی گونه هام. احساس میکنم عین یه پر سبک شدم و دارم رو ابرها پرواز میکنم. خاطرات این بیست و یک سال عین یه فیلم از جلوی چشمام میگذرن…
یه دست مردونه تور سفید رو از روی صورتم میزنه بالا و گونه ام رو میبوسه ، آروم در گوشم میگه خوشبختت میکنم بهت قول میدم و من تو چشمهای عسلی مهربونش نگاه میکنم و میگم میدونم… دو سال بعد در حالی که جواب آزمایش تو دستمه با خوشحالی بهش میگم داری بابا میشی … هنوز جمله ام تموم نشده که فریم بعدی میاد جلوی چشمام …کنار رامین که رو نیمکت تو حیاط بیمارستان نشسته می ایستم و میگم دختره ، اسمشو بزاریم نگین و رامین میگه نه تو رو خدا ! نگین منو یاد یه چیز کوچولو میندازه بزاریم نگار… و نه ماه عین برق میگذره… یاد لبهای غنچه اش میفتم و موقعی که به خاطر زردی بستری شد بیمارستان و من مجبور بودم نوزاد ۶ روزه مو تو بیمارستان تنها بزارم و قطره های اشکی که از غم روی گونه هام سرازیرن…. همه ی اولین ها مثل برق از جلوی چشمام میگذرن… . اولین روزی که میزارمش پیش مامان رامین و میرم سر کار و هر بار فرصت میکنم یواشکی بچه های کلاس عکسشو که لای کتابم گذاشتم نگاه میکنم و بغضمو قورت میدم.. وقتی که دارم با قاشق بهش مولتی ویتامین میدم و قاشق تق صدا میده و میفهمم اولین دندونشو در آورده… وقتی برای اولین بار میگه مامان و من ضعف میکنم از خوشی… هنوز غرق لذت حرف زدنشم که دستهاشو میگیره به صندلی و راه میفته و من از شادی جیغ میزنم. اولین روزی که میزارمش مهد و تا مدرسه اشک میریزم که نکنه بچه ام گرسنه بمونه. اولین روز مدرسه رفتنش و دلتنگی و جای خالیش توی خونه .. اولین کارنامه پر از بیستش و تموم سالهایی که کارنامه ش لبریز بیست بودن و نگاری که میگفت انقدر بیست گرفتم که دیگه براتون عادی شده نه؟ کلا کارنامه رو که میبینین فقط توقع بیست دارین…
بر میگردم و نگاهش میکنم برای خودش یه خانوم شده… یه طره از موهاش افتاده رو گونه اش کنار خال کوچولویی که رو گونه اشه و من عاشق اون خالم. براش یه بوسه میفرستم و آروم لب میزنم خیلی دوستت دارم… باورم نمیشه که ۱۹ سال مثل برق گذشت وباورم نمیشه که این دو سال آخر چقدر نگار سختی کشید تا بتونه به آرزوش که مهندسی کامپیوتر شهید بهشتی بود برسه… با این که ده بار نتیجه کنکورو تو مونیتور کامپیوتر دیدم اما انگار باورم نمیشه میگم رامین همش فکر میکنم خوابم… دستشو میزاره رو دستم و میگه نه عزیزم بیداری، نگار نتیجه زحمتهاشو گرفت … و من نمیتونم جلوی اشکی که از شادی روی گونه هام میریزه رو بگیرم. تو دلم برای تموم جوون های سرزمینم دعا میکنم وبه قول دوستم مریم دعا میکنم برای زمانی که جوون ها مون بی دغدغه و بدون به خطر افتادن سلامت روانی شون وارد دانشگاهها بشن… برای بهتر شدن شرایط سرزمینی که عاشقانه خاکش رو میپرستم دعا میکنم… و اشک هام بازم به روی گونه هام میغلطن…

*** خانم مدنی در موسسه مهر طه از دوستان عزیزمه و دارن برای ۲۵ تا کودک بی سرپرست یا بد سرپرست لوازم تحریر تهیه میکنن. هر کس دوست داره کمک کنه میتونه خبرم کنه…

** پاییز داره از راه میرسه و دغدغه آذربایجانی ها سرمای پاییزه… دختر عموم بهاره داره همراه با همسر گلش کارن ۲ هفته دیگه میره آذربایجان تا کمکهای نقدی و غیر نقدی که جمع کرده مستقیما به دست زلزله زده ها برسونه . بهاره برام عین چشمهام میمونه اگه دلتون میخواد میتونید کمکهاتونو به دست بهاره برسونید….

**سه تا عروس خیلی نیازمند داریم …. که فقط گرفتار ۴ تا تیکه اساسی زندگی هستن تا بتونن زندگی مشترک ساده شونو شروع کنن….
* در تاریخ ۱۸ شهریور یه مبلغ عجیب ریخته شده حسابم کی ریخته و بابت چیه؟ مبلغ خیلی خورده داره…
*این خانواده که کرج زندگی میکنن نی نی شون همین روزها داره به دنیا میاد میخوان نی نی شون رو بدن هر کی بچه نداره بزرگ کنه چون توان مالی ندارن برای بزرگ کردنش (خیلی این مسئله ناراحتم میکنه)
*** ممنون از پوپک عزیزم برای هدیه مبلغی پول برای جراحی نی نی یک ساله مون.
***آزاده جون برای هر سنی لباس در حد نو دارین از نوزاد گرفته تا پیرمر و پیرزن!