توی آرایشگاه دوستمو میبینم با مادرش…

 مشغول حرف زدنیم که مادر دوستم میگه: خوب یاسمن جان میری سر کار دیگه؟

میگم: بله از اول مهر رفتم سر کار.

 میگه: خوب خدا عمرش بده مامان رامینو که اشکانو نگه میداره.

میگم:نه! اشکانو امسال گذاشتم مهد… میگه: اه مهد گذاشتی؟ خوب کاری کردی… چه کار خوبی کردی که کارتو ول نکردی.. آدم باید کار کنه… میگم: آره ولی خوب اشکان از وقتی میره مهد بیشتر به من وابسته شده. میگه: اه مگه اشکانو مهد گذاشتی؟ میگم: بله دیگه الان گفتم خدمتتون که!!! میگه: چرا مهد؟ میگم: خوب آخه میرم سر کار گفتم که!!!! میگه: اه مگهمیری سر کار؟ آخی بیچاره بچه گناه داره گذاشتی مهد!!!

تو دلم میگم بلاخره نفهمیدم خوب کاری کردم یا بد کاری… و پیش خودم میگم پیری ما چی بشه؟ خدا کنه من به مادر بزرگم برم. یادش به خیر مادر مامانم تا آخرین لحظه های عمرش حافظه اش عالی بود. همیشه هر کاری رو که میخواستیم یادمون نره به اون میگفتیم… اونم عین تایمر سر موقع میگفت مادر یادت نره گفتی فلان کارو بکنم… توی یه مقاله خوندم که مطالعه از آلزایمر جلوگیری میکنه… اتفاق توی آرایشگاه منو یاد یه جوک میندازه که شاید شنیده باشید چون قدیمیه ولی مینویسم… یه روز سه تا خانوم پیر داشتن در مورد فراموشی شون حرف میزدن اولی میگه من انقدر تازگی ها فراموشکار شدم که میرم در یخچالو باز میکنم یادم نمیاد چی  میخواستم. دومی میگه: این که چیزی نیست.من بدتر از تو دارم میرم تو راه پله ها خسته میشم میشینم بعد که خستگیم در رفت پا میشم یادم میره داشتم میرفتم بالا یا پایین! سومی میگه بابا شما وضعتون خیلی بده من بزنم به تخته! و تق تق میزنه رو میز و بعد میگه کیه در میزنه؟ ….  بچه ها راستی دوشنبه تولد نگاره براش تولد اینترنتی سورپرایز گرفتم اگه میشه براش کامنت تولد مبارک بزارید تا دوشنبه ظهر نمیزارم کانکت بشه که یه دفعه خوشحال شه…