شوالیه ای به دوستش گفت بیا با هم به صحرا برویم میخواهم به تو ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیز یخواهد  در حالی که برای سبک کردن بار ما کاری نمیکند…

دیگری گفت: خوب من هم میایم تا ایمانم را نشان دهم.

همان شب به قله کوه رسیدند….. از درون تاریکی آوایی را شنیدند که میگفت : سنگهای روی  زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید.

شوالیه اول گفت: دیدی؟ بعد از این کوهنوردی میخواهد بار سنگین تری را هم با خود ببریم! من که اطاعت نمیکنم! شوالیه دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتی پای کوه رسیدند  سپیده دم بود و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگهای شوالیه پارسا تابید… سنگها الماس بودند الماس ناب!

استاد میگوید: تصمیم های خداوند اسرار آمیز اما همیشه به سود ماست…

اینم یه چیز بی ربط!

*این قصاب نازنین ما ظاهرا چشماش دچار مشکل شده چون همیشه گوشتی رو که وزن میکنه ۱۰۰گرم بیشتر میبینه! یا شایدم این یه بیماری مخصوص قصابهاست!

راستی یه سوال: کسی میدونه چرا کیس کامپیوتر من یه لرزش خفیف داره؟ این لرزش  رو به موس و کی بورد هم منتقل میکنه و جدا اعصابمو موقع کار کردن خورد وخاکشیر میکنه! 

·        و یه خبر: یه سری به وبلاگ علیرضای نازنین  برادر قند و عسل بنده بزنید و کارهای بسیار زیباشو ببینید و لذت ببرید.  از نظراتتون هم بی بهره نگذاریدش. ممنون.

 راستی من هنوز نرفتم حجامت….(اینم  برای اون دسته از دوستانی که کامنت گذاشته بودن و پرسیده بودن!)