راهب پیری در حال مراقبه در کنار جاده ای نشسته بود.. به ناگاه رشته افکارش با فریاد مردی سامورایی  از هم گسیخته شد.

سامورایی فریاد زد: ای مرد پیر رمز و راز جهنّم چیست و بهشت کدام است؟

تبسمی بر لب راهب پدیدار شد و گفت: تو گفتی میخواهی از رمز و  راز جهنم و بهشت سر در بیاوری نه؟ سراپا ژولیده ای چون تو؟ تویی که دستها و پاهایت آغشته به چرک و کثافتند؟ تویی که موهایت شانه نخورده و نفست بوی گند میدهد وشمشیرت زنگ زده ؟ بدترکیبی چون تو که ننه اش لباس های مسخره به تنش کرده؟ تو می پرسی که جهنم چیست و بهشت کدامست؟

سامورایی دشنامی  شرم آور بر زبان راند. سپس  شمشیرش را بیرون کشید و بالای سر راهب بلند کرد. رخسار سامورایی به رنگ خون در آمد و رگ های ورم کرده گردنش خبر از عزم جزم او در جدا کردن سر راهب میداد.

 راهب پیر به نرمی گفت: این جهنم است!  

شمشیر سامورایی به آرامی فرود آمد. لحظه ای بیش طول نکشید که وجود سامورایی  به خاطر جرئت این موجود نجیب… موجودی که حیات خود را برای به خاطر آموختن درسی به او به مخاطره انداخته بود سرشار از حیرت… بیم و شفقت و عشق شد. او شمشیرش را در نیمه راه نگه داشت و چشمانش مملو از اشک  حق شناسی شد.. راهب گفت : و این بهشت است…

فکر کنید چند بار در زندگیمون اجازه دادیم که در درونمون آتش خشم عین آتش جهنم شعله ور شه؟ و خودمون و دیگری رو بسوزونه و بعدش پشیمونی برامون بمونه؟

وای چه هفته ای هست این هفته. رامین عین مارکوپولو تموم این هفته در حال مسافرت به شهرهای مختلفه…. میگن مسافرت تنهایی برای زوجین!!!! لازمه تا قدر همو بدونن. من که میدونستم

 

 عکس سمت چپ اشکانه تو کمد! هر کمدی رو میام خونه تکونی کنم میره توش سنگر میگیره…

راستی اگه اینجا نرفته بودید بی زحمت برید هنوز بهش نگفتم…