تو نگاهش یه غم عمیق موج میزنه… چشمای درشتشو میدوزه تو چشمامو میگه: تا حالا دلت شکسته؟ با تبسمی تلخ نگاهمو از نگاهش میدزدمو میگم اوه تا دلت بخواد…

میگه: دلمو بد جوری شکست… اونقدر بد که صدای شکستنش هنوز تو گوشم میپیچه… جواب تموم خوبیها و محبتهای خالصانه مو یه جوری داد که هرگز فراموش نمیکنم… خیلی بده که آدم خواهرش که عزیز ترین کسشه اینطوری دلشو بشکنه…نه؟  بغضش میترکه و اشک از روی گونه هاش میریزه پایین … هر کاری میکنم نمیتونم جلوی گریه مو بگیرم  پلک میزنم و شوری اشکو رو لبام حس میکنم.. نمیدونم چی بگم که آرومش کنم.

به دستاش نگاه میکنه و ادامه میده…: در حالی که خودم بی نیاز نبودم به خواهرم کمک میکردم که سخت زندگی نکنه… خواسته های خودمو زیر پا له میکردم تا با برآورده کردن خواسته های اون و دیدن نگاه خوشحالش  لبریز شادی بشم و از این که خوب بودم احساس لذت میکردم اما افسوس که با زبون تلخش منو از تموم کرده هام پشیمون کرد… پشیمون که چرا به کسی محبت کردم که قدر خوبی هامو ندونست.. ای کاش این کمک ها رو به گدای کنار خیابون کرده بودم…  و هق هقش قلبمو مچاله میکنه… فکر میکنم کاش آدما ی خیلی مهربون دلاشون از شیشه نبود که زود بشکنه! انگار آدم هر چقدر مهربون تر میشه قلبش شیشه ای تر میشه … 

*راستی  از همه تون بابت تبریک تولدم ممنون… گرچه دیگه نمیخوام به این فکر کنم که رفتم تو چهل سال! احساسش همچین زیاد دلچسب نیست!!!!