نگاهمو از لابلای خاطرات امروزم میگذرونمو  چشم میدوزم به سالهای سال پیش… چقدر زمان زود میگذره… انقدر که آدم نمیفهمه چطور گذشته ها به این سرعت اومدن و گره خوردن به حال! و با همین سرعتم دارن میدون تا برسن به آینده! باورم نمیشه که ۱۵ سال به این زودی گذشت…  15 سال از اولین روزی که من با گفتن یک بله از خونه پدریم جدا شدم…

انگار همین دیروز بود که حلقه هامون رو از طلافروشی گرفتیم و از ذوقمون تا خونه از دستمون در نیوردیم!   

نگاهم رو میدوزم به موهای سفید کنار شقیقه اش و میگم: یادته اون موقع ها میگفتم از مردی که موهاش سفید بشه بدم میاد؟ میخنده و میگه آره…

میگم: حالا عاشق همین موهای سفیدم…  همین چند تار موی سفید و همون چند تا چروک کوچولوی کنار چشمهات مثل یه دفتر خاطرات پر هستن از خاطرات تلخ و شیرین با هم بودن… میگه: یه روزم چشم باز میکنیم و میبینیم همه موهامون سفید شده و دورمون پر از نوه های شیطونه که باید نگهشون داریم تا بچه هامون برن سر کار…

دیگه مثل اون روزایی که تازه قرار بود با هم ازدواج  کنیم و اون میگفت که یه روز بچه ها دورمون رو میگیرن و من تو دلم به حرف های به قول خودم کودکانه اش  میخندیدم خنده ام نمیگیره میدونم که زمان زودتر از اون که فکرشو بکنم میگذره و  ما میشیم مادربزرگ و پدر بزرگ… فکر میکنم اگه ازدواج با انتخاب درست باشه چقدر شیرین و لذت بخشه… ای کاش بچه های ما یاد بگیرن که چطور دوست داشته باشن…  چطور انتخاب کنن…. چطور عشق بورزن و چطور از لحظه های خوب عمرشون درست استفاده کنن…

برای همه تون تو این روزای قشنگ آرزوی شادی و سلامتی میکنم…

اینم اشکان کوچولو