نگاه پر تمناشو از تو چشمای شیشه ای کودکانه و پر از صداقتش میدوزه تو چشمام و با یه بغض تلخی میگه: مامان شیر بده دیگه… میگم: مامانی شیر دیگه تلخ شده… و اون با همون صدای دوست داشتنی مهربون و کودکانه اش با تمنا میگه: بشور دیگه با صابون بشور دیگه… و من قلبم از این همه سنگدلی خودم و دروغی که بهش میگم میگیره… و با تلخی میگم شستم بازم تلخه….  و حالم از دروغی که میگم بهم میخوره…

وقتی میبینه هیچ امیدی نیست بغلم میکنه سر کوچولو شو میزاره رو شونه ام و بغضش میترکه … نا امید از خوردن شیری که بیشتر از یه غذای جسم غذای روحشه… تنها پیوند اون و من… میگه: آب بده… و من سعی میکنم نزارم اشکم رو که از گوشه  چشمم روی گونه هام می غلطه ببینه… ای کاش میدونست که برای من هم این جدایی سخته…

فکر میکنم آخرش که چی الان از شیر نگیرمش بلاخره یه ماه دیگه دو ماه دیگه… و به خودم دلداری میدم مگه دکتر نگفت شیر جلوی اشتهاشو میگیره و وزنش کم میشه… باید قطع کنی… اما لامذهب دل مادرا عین شیشه نازکه….. با تلنگری ترک بر میداره…

صدای نازکش منو از تو فکر میکشه بیرون… مامان لالایی بخون دیگه … و من با بغض میگم… لالایی گویم و خوابت نمیاد…. بزرگت میکنم یادت نمیاد….

پی نوشت: شرمنده! موضوع خیلی شخصی شد ولی چه کنم الان به دلداری هاتون نیازمندم!

پی نوشت دو !!!  عکس اشکانو اون بغل عوض کردم یه عکس با کلاه قرمز ولی ظاهرا فقط خودم این تغییرو میبینم میشه اگه میبینیدش تو نظرات بنویسید؟