تموم راه از فکری که به ذهنش رسیده بود غرق لذت بود…. وقتی رسید خونه قبل از این که دستاشو بشوره با ذوق و شوق گفت: با وامم موافقت شده یه وام عالی … اشک شوق تو چشمای تازه عروس درخشید و نگاه حق شناسانه ای به پسرک کرد… پسرک قیافه شو تا جایی که امکان داشت معصوم کرد و گفت اما فقط یه اشکال وجود داره و وقتی خوب اونا رو منتظر گذاشت گفت باید این ملک به نام من باشه تا وامو بدن… مادر دخترک کمی جا خورد… اما نگاهش که به صورت تنها دخترش افتاد ساکت موند… پسر گفت فقط ۲۴ ساعت همین قدر که کپی سند رو به اونا نشون بدم… و بعد مظلومانه گفت: نکنه به من اعتماد… و مادر زن نذاشت جمله شو تموم کنه گفت: فردا صبح بیا دنبالم شناسنامه تم بیار…. و پسرک تا صبح از خوشی خوابش نبرد… چند ماه گذشت و هر بار که حرف وام میشد پسرک بهانه ای میورد…

به راحت ترین وضع ممکن صاحب خونه بزرگ مادر زنش شده بود …. سالها گذشت و هر بار زنش حرف خونه رو میزد مرد میگفت: چه فرقی میکنه به نام من باشه یا مادرت!!! البته اجل زود اومد سراغش و نذاشت لذتی از خونه ای که مفت به دست آورده بود ببره!!