با اشکان داخل سوپر مارکت میشیم تا خرید کنیم یه آقای نسبتا چاق با یه دختر بچه حدودا ۱۰  ماه بسیار ناز با موهای طلایی  رنگ تو سوپر در حال خرید هستن. وقتی آقای خریدار نگاهش به من و اشکان میفته که مدت طولانیه منتظریم تا خریدای ریز و درشتش تموم بشه عذرخواهی میکنه و یه اشاره ای به دختر نازی که تو بغلشه میکنه و میگه رخت ندارید فاطمه خانوم براتون بشوره؟

 خدا رو شکر میکنم که اون بچه اونقدر کوچیکه که توهین و تحقیر پدرش رو در قالب یه تعارف نمیفهمه… میگم چرا رخت؟ فاطمه خانوم باید مریض هامون رو ویزیت کنه… مردک لبخندی میزنه و دخترک ناز رو میبوسه ! خریدش رو میکنه و تا پولش رو بده و بره دخترک ناز با اون موهای طره طره طلائی نگاهشو از من برنمیداره … منم همینطور… در دلم براش دعای خوشبختی میکنم و تو دلم فکر میکنم گاهی ما با حرفای ندونسته مون جایگاه بچه هامونو تا کجا پایین میبریم؟ 

پی نوشت… من فکر میکنم کلام و اندیشه ما در مورد فرزندانمون میتونه در آینده شون تاثیر گذار باشه… فکر میکنید  تصورم اشتباهه؟ البته بگم علت این که من به اون آقا گفتم که دخترکش مریضهامون رو ویزیت میکنه این بود که اون موقع هیچ شغل دیگه ای به ذهنم نرسید…  

پی نوشت دو برای شیرین عزیزم که اولین پست۳  سال پیش منو در بلاگفا خونده و برای پست قبلیم کامنت گذاشته و پرسیده که هنوز عاشقم؟ شیرین قشنگم اگه عشق واقعی باشه عین شراب با گذر زمان جا افتاده تر میشه و اونوقت مستیشم عمیق تر… آره عزیز دلم من هنوز عاشق اون قدرت عظیم و پر انرژی هستم که اسمشو گذاشتیم خدا….