توی اتاق مشغول ماشین بازیه که یه دفعه به طرف من میدوه و می یره تو بغلمو با صدایی که وحشت توش موج میزنه میگه: مامان آقا پیرمرد! میگم کو؟ پنجره رو نشون میده … کمی لای پرده بازه! میگه اونجاست…. قلبم میریزه پایین…
اولین بار خودم برای این که لباسشو بیوشه بهش گفتم که آقا ییرمرد داره از لای یرده نگاهت میکنه … حالا میفهمم چرا روزها تا من پرده اتاق خوابو میزنم کنار تا از گرمی و نور خورشید لذت ببرم فورا پرده رو میکشه! از دست خودم حرصم میگیره… با عشق به سینه ام فشارش میدم و لبامو به موهای تاب خورده طلاییش میچسبونم… باید یه جوری این ترسو از بین ببرم…
مثلا خواستم از چیزی حساب ببره که ترس نداره! غافل از این که در ذهن کوچک اشکان غول و دیو و لولو و ییرمرد مفهومشون یکیه… و اما در ذهن من ییرمرد یه آدم مهربون و گاهی خیلی نحیفه که آزارش به کسی نمیرسه! و تفاوت برداشت ما از این موضوع باعث این ترس شده… میرم تو بچه گی… وقتی هم سن و سال اشکان بودم هر بار رعد و برق میشد بابا منو میبرد توی حیاط و میگفت ببین چه صدای قشنگی میاد ببین آسمون وقتی برق میزنه چقدر قشنگ میشه ببین صدای بارون چقدر دلنشینه و همین باعث شده که همیشه صدای بارون و رعد و برق برام لذت بخش باشه…چشمامو میبندم و تو دلم از خدا به خاطر داشتن بابای به این خوبی تشکر میکنم… بغلش میکنم پرده رو کنار میزنم و سعی میکنم با آرامش براش توضیح بدم که دیگه پیرمردی وجود نداره تا ازش بترسه . به خودم قول میدم که دیگه هیچ وقت برای راحتی کار خودم و رسیدن به هدفم اشکانو از چیزی نترسونم…
نازنین
سلام .
از آشنایی با وبلاگ شما خوشبختم . پست اختلاف طبقاتی را خواندم / جالب بود / منم در این ارتباط مطلب نوشتم خوشحال می شوم تشریف بیاورید .
شاد و موفق باشید
من و تو (رها)
تو نمی خوای منو لینک کنی؟؟؟؟؟
مریم
سلام
یاسمن جان خوبی ؟
خیلی عالی می نویسی . همه مطالبت رو آدم درک می کنه . به دلش میشینه .
کاش یه کم ما به این چیزا بعدا عمل کنیم
واقعا مرسی
یار مهربان
سلام . آره یاد بچگی بخیر . به من هم سر بزن خوشحال می شم
فر ها د
یاسمن …سلام…سعی کنیم بچه هارو از چیزای خوب نترسونیم…یا بچه رو وعده به نر فتن بجا های خوب مثلن نگیم اگه شیطونی کنی نمیزارم بری کلاس قران…یا مسجدو…به هرحال در مونش اینه که مرتب ببریش پیش پیر مردها…..
رونیکا
جالبه که بچه ها حتی ممکنه از غیر ترسناک ترین چیز بترسن…
مادر من برای خوابوندن خواهر کوچیکم از نمکی نون خشکی می ترسوندش
مهشید
سلام. شما نمیخواین تولد آقا سجاد دلتنگ بیاین؟
منتظرتونم
نازنین
سلام /لطف کنید کامنتی را که من اشاره به حذف آن کردم را حذف نمایید //ممنون
بی بی باران
اخی نازی …..راستی میگن بیشتر ترسهای بزرگسالی ریشه در کودکی داره
صدسال تنهایی (محمود)
سلام
بابا ما که مثل شما وقت آزاد نداریم باید دانشگاه بریم .مغازه بریم ساز بزنیم نقاشی بکشیم و…
خیلی خوب بود متنم خواندم راستی پسر کوچولوتم از طرف من ببوس
فقط به خاطر تو
سلام
کوچیک که بودم از” لولو” منو میترسوندن.اگه غذا نخوری لولو میاد و اگه … ( من که چیزی یادم نیست مادرم میگه).
فکر کنم لولو کاراییش بیشتر از پیرمرد باشه
توصیف مرگ توی پست قبلیتون خیلی زیبا بود .با خوندنش واقعا یه آرامشی بهم دست داد .
موفق باشید
سیاوش تی ( آستان جانان و کلک خیال انگیز)
سلام بر شما دوست محترم
ضمن تشکر به خاطر قلم هدفمند و روان شما
دوست محترم آدرس مورد نظر رو برای شما فرستادم ممنون میشم خبرم کنید
یا حق
جعفر
سلام خدا قوت وخسته نباشین حرف خاصی نیست جز اینکه در این هوای شرجی جنوب که خودم هم تبعید شده ام به نوعی آرزوی سلامتی را برای شما داشته باشم
موفق باشین
راستگو
سلام
چقدر جالب بود خیلی خوشم اومد
آخه منم همیشه خدا از لولو می ترسم
هنوزم که هنوز لولویه تو وجودم رخنه کرده
بعضی واسه خنده میگن لولو همونیه که از تو دماغ در میاد
من که میگم تو سیاهی لولو هست
یه جا خوندم نوشته بود سیاهی را لعنت نکین فقط شمعی رو روشن کنین (زرتشت) با خودم میگم همونیه که شما واسه اشکان انجام دادین
یا علی
سعیده
الهییییییی
نازییییییی
کوچولوی من از چی ترسیده!!!
من هم بهتون تبریک میگم به خاطر داشتن بابای به این فهمیدگی و به نگار و اشکان به خاطر مامان به این مهربونی…
تینا
و طرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهای رنگی شیشه
… فردا
من ومترسک
یادم باشد همه ی این چیزها را خوبِ خوب از شما یاد بگیرم
دیگه به ما سر نمی زنی ، یادت هست گفتی به روز کردی خبرم کن
کاوه ( روزمرگی )
درودی سبز مامان اشکان .
چیزی ندارم بگم الا اینکه پس بیخود نیس که میگن بهشت زیر پای مادران است !!!!و بابا ها هم پارکت کف جهنم هستند .
یه بار مامان منم منو از یه گدا میترسوند اسمش گل اکبر بود یه روز سر ظهر که من رفته بودم تو کوچه تا بازی کنم مامانم به خیال اینکه من از گل اکبر میترسم و زودی بر میگردم دیگه دنبالم نیومده بود بعد از یه ساعت که متوجه غیبت طولانی من شده بود اومد تو کوچه و دید من با گل اکبر نشستم و داریم دو تایی با هم ناهار میخوریم .
هنوزم وقتی یاد اون روز میوفتم تا چند روز غذا نمیتونم بخورم .
اغوش گرم و پر مهر مادر جاییه که ارامشش ترسناک ترین چیز ها رو هم از خاطر کودک زدوده میکنه.
مستدام و پایدار باشید
کاوه ( روزمرگی )
درودی سبز مامان اشکان .
چیزی ندارم بگم الا اینکه پس بیخود نیس که میگن بهشت زیر پای مادران است !!!!و بابا ها هم پارکت کف جهنم هستند .
یه بار مامان منم منو از یه گدا میترسوند اسمش گل اکبر بود یه روز سر ظهر که من رفته بودم تو کوچه تا بازی کنم مامانم به خیال اینکه من از گل اکبر میترسم و زودی بر میگردم دیگه دنبالم نیومده بود بعد از یه ساعت که متوجه غیبت طولانی من شده بود اومد تو کوچه و دید من با گل اکبر نشستم و داریم دو تایی با هم ناهار میخوریم .
هنوزم وقتی یاد اون روز میوفتم تا چند روز غذا نمیتونم بخورم .
اغوش گرم و پر مهر مادر جاییه که ارامشش ترسناک ترین چیز ها رو هم از خاطر کودک زدوده میکنه.
مستدام و پایدار باشید
کاوه ( روزمرگی )
درودی سبز مامان اشکان .
چیزی ندارم بگم الا اینکه پس بیخود نیس که میگن بهشت زیر پای مادران است !!!!و بابا ها هم پارکت کف جهنم هستند .
یه بار مامان منم منو از یه گدا میترسوند اسمش گل اکبر بود یه روز سر ظهر که من رفته بودم تو کوچه تا بازی کنم مامانم به خیال اینکه من از گل اکبر میترسم و زودی بر میگردم دیگه دنبالم نیومده بود بعد از یه ساعت که متوجه غیبت طولانی من شده بود اومد تو کوچه و دید من با گل اکبر نشستم و داریم دو تایی با هم ناهار میخوریم .
هنوزم وقتی یاد اون روز میوفتم تا چند روز غذا نمیتونم بخورم .
اغوش گرم و پر مهر مادر جاییه که ارامشش ترسناک ترین چیز ها رو هم از خاطر کودک زدوده میکنه.
مستدام و پایدار باشید
سانی
منم هنوز از لولوی بچگیهام می ترسم!
ویولت
نازمهر
من یادمه بچه بودم از بچه دزد می ترسیدم.
هیچ وقت فکر نمی کردم بچه دزد یه آدم بزرگه همیشه توی ذهنم بچه ای بود که دزده و همیشه از یه چیز واهی وحشت داشتم.
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
نارنین جون من منظورتو نفهمیده بودم حالا پاکش کردم. ببخش دیر شد
محمد (راه بهتری هست)
مهر مادری رو خیلی زیبا به تصویر کشیدین. برعکس پست قبلیتون که رو زخمهام نمک پاشید و حال روز به هم ریخته ی من رو بدتر کردین ولی این یکی خیلی شیرین بود…
هرچی فکر میکنم نمیفهمم چی هر دفعه من و میکشونه اینجا. من و شما طرز فکرمون خیلی با هم فاصله داره. من دارم دنبال ساده ترین راه برای خودکشی میگردم و شما هم مدام از عشقتون به خدا مینویسید. ولی باز هم تمان هفته رو منتظر میمونم تا دوشنبه بیاد و پست جدید بذارین !!!
من و گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر میگیریم از تو لونه
باز میام که مثل هر روز برامون دون بپاشی
من و گنجشکا می میریم تو اگه خونه نباشی
هنوز که دکتر نرفتین ؟
نازنین
سلام .ممنون که حذف کردید / چون خصوصی نوشته بودم . مرسی خانمی .
عزیزم راجع به مطلب شما باید بگویم : خداراشکر که ترسش ریخت /
خدا فرزندان عزیزت را حفظ کند . بچه دار شدن آسان است اما تربیت کردن آنها بسیار سخت است .
ان شاء الله همه بچه ها بدون دردسر بزرگ شوند و خداوند حافظ آنها باشد .
عزیزم راجع به مختصر نویسی متاسفانه بلد نیستم
با اجازه من همیشه برای خواندن و درس گرفتن به وبلاگ زیبای شما میایم .
باز هم ممنون که زحمت کشیدید و کامنتم را پاک کردید . کم کم داشتم نا امید می شدم
شاد و خوشبخت باشی .
محدثه
سلام عزیزم مرسی به من سر زدی من هر روز اپ می کنم .پسر گلتو ببوس بای
شیما
یه سالی میشه وبلاگتونو می خونم. با اینکه ۲۰ سال اختلاف سنی داریم احساس می کنم خیلی شبیه همیم. به هر حال خیلی ممنونم از مطلبای خوبی که می نویسین.راستی برام دعا کنین.امسال کنکور دارم.
آخرین ترانه ی باران
یاسی جان بادرودی گرم………
خوب این یعنی تجربه وآگاهی
یعنی پدر شما که متعلق به نسل پیش است شماراکاملا درست راهنمای کرده وشما علیرغم داشتن چنین تجربه شیرینی باز هم اشتباه کرده ای؟؟
خوب جایگزین نمودن آگاهی در ذهن فرزندان کاریست که باید خردمندانه وتوام با رعایت دانش روز باشد
حالا مرکز ذخیره اشکان این تئوری را ثبت کرده و تغییرش کمی دشوار است اگرجه غیرممکن نیست ونیاز به تلاش دارد
برای تو وتمامی افراد خانواده ات بهترین آرزوهارادارم نازنین
همیشه تلاش ………. همیشه خنده………همیشه زندگی
مهشید
سلام. خوب من کامنت های شما رو برا سجاد تو وبش دیده بودم. گفتم حتما خوشحال میشین تولدش شرکت کنین. مام مامور بودیم و معذور برای دعوت. سجاد و که ایشالا یادتونه؟
http://delltang.persianblog.com
به هر حال معذرت که نظر ندادم. یاد بچگی های خودم افتادم.مثل اینک این شگرد همه ی پدر مادر هاست. بچه که بودم وقتی اذیت میکردم بابام میگفت لامسب الان میانا.
مام تو عالم بچگی این رو حیوون میدونستیم که دم های پشمالوی دراز دارنو تو زیر زمین خونه ی روبرویی زندگی میکنن. یه موقع هایی از پنجره که بیرونو نگاه میکردم دنبالشون میگشتم
البته در حدی نبود که انقدر بترسم که زندگیمو مختل کنه ولی خوب. بزرگ که شدم برام خیلی جالب بود که این واژه در اصل لامذهب هست و یعنی کسی که هیچ مذهبی نداره
شاید دلیل اینکه ترس من کم بود این بود که تو زندگی عادی نه کسی به اسم لامسب وجود داشت و نه کسی ازش اسم میبرد. ولی این پیرمرد که شما گفتین بچه خیلی خوب میتونه قرینه سازی کنه .چون هم اطرافش پیرمرد زیاده و هم چیز غیر عادی ایی نیست. به هر حال من فکر میکنم یه کم روش های تربیتیمونو باید عوض کنیم. چون نسل دیگه با نسل ما فرق داره.ممنون که تو جشن ما شرکت کردین
نگار
یاسمن جان سلام
ممنون جواب خیلی خوبی دادی خیلی به دلم نشست. نی نی قشنگاتم ببوس بازم بهم سر بزن بای بای
ارام
یاسمن جان داشتن پدر و مادر خوبو مهربون توی این دنیا کمیابه. خوش به حالت . قدر پدر مهربونت رو بدون .
خدابقرات حفظش کنه. و تو رو برای اشکان ونگار.
شادباشین تا همیشه.
شقایق
سلام مامان مهربون.میدونی چند وقته به من سر نزدی؟
شاد باشی
یک دانه شن
من هم عاشق رعد و برقم. عاشق طوفان. اصلا وقتی هوا به شدت پر سرو صداست و بارون و رعد و برقه و باد شدیدی هم می وزه احساس امنیت بیشتری میکنم.
اشک مهتاب
این روزها همه دوستای من رفتن ..
اما یه دوست جدید پیدا کردم
می دونی اسمش چیه؟
بهش می گن
تنهایی..
من و تنهایی این روزها خیلی با هم دوست شدیم ..
شادی
شادم که ان بیاید و این شد ولی چه سود
کان بی نتیجه بگذرد و این بی ثمر گذشت
بار دگر زمین شتابان و بی قرار
دوری بگرد چشمه خورشید بر گذشت
سلام یاسمن جان دلم گرفت[
شادی
انی دگر زمدت عمر جهان برفت
روزی دگر زدور حیات بشر گذشت
ما و تو نیستیم روشنان چرخ
یک روز بنگرند که دور قمر گذشت
…..
شاد باشی
اشک مهتاب
سلام
این روزها همه دوستای من رفتن ..
اما یه دوست جدید پیدا کردم
می دونی اسمش چیه؟
بهش می گن
تنهایی..
من و تنهایی این روزها خیلی با هم دوست شدیم ..
میدان زنان
بادرود
به کمپینگ جهانی برای توقف سنگ ساروقطع عضودرایران به پیوندید
باتشکر
شکوفه
سلام یاسمن جون ..
خیلی بد که یه بچه مخصوصا در سن اسکان از چیزی یا کسی بترسونی ..
چون این ترس همیشه همراش می مونه ..
این یه درس عبرتی هم برای من که نی نی کوچولیه خودمو ( علی جونم ) از چیزی نترسونم ..
موفق و شاد باشی عزیز …………..
در پناه حق
بنفشه
عاشق کوچولو(میلاد)
سلام وبلاگتو دیدم خیلی زیبا بود
به منم یک سر بزنی خوشحال میشم
موفق باشی
در عشق مثل خورشید باش
در مهربانی مثل باران
و در صداقت مثل چشمه
یا علی
معصومه
و چه پیزمرد های دوست داشتنی این روزها لولوهای زندگی ما هستند ، بیست و دو سالگی دیر نیست برای دوست شدن با پیرمرد ترسناک زندگی من ؟!
یاشار
سلام.
بابت مطلباتون بهتون تبریک میگم
خیلی ساده و با معنا بیان شدن
به کلبه ی درویشی ما هم سری بزنید
خوشحال میشیم
قربان شما
یا علی
شادی
قشنگ نوشتی.بچه ها عین خمیرن هر جور شکل بدی همونطور میمونن. به منم سر بزن.
درسا
سلام معلم خوبمچرا نگفتید که معلم ها چی گفتنمن هی میام ببینم شما چیزی نوشتید یا نه ولی…
تارا
از این بلاها سر منم اومده که البته نمسببش خودم بودم راستی یاسمن جون چه خبر دکتر رفتی بیخبرم نزار منتظرتم
هرمز ممیزی
سلام از هر چه گذشته جامعه به جوانان شجاع احتیاج دارد
اول شخص
از نظر من خیلی از پیرمرها ادمهای بدی نیستن.
اما اگر هم آدم بدی باشن…خیلی پست میشن… خیلی پست…خیلی
فریاد
یکی دیگه از کارهای اشتباهی که ما میکنیم اینه که بچه میگیم اگه اینکارو بکنی(یا نکنی) دوستت ندارم . درصورتیکه ما اونو در هر حالتی که هست دوست داریم و نباید این فکر منفی دوست نداشتن رو تو ذهنش بگنجونیم.