با بغضی که پنهانش کردم چشم میدوزم تو چشماش…. انگار دیگه زندگی رو نمیشه از پشت نی نی چشماش دید… تو صورتش بی تفاوتی خاصی موج میزنه… دلم میخواد این کوه غم رو تو آغوش بگیرم تا سرشو بزاره رو شونه هام و انقدر بباره تا سبک بشه… اما نمیشه… مادرش میگه: از اون روز که بردیمش امروز مرخصش کردن… حالش خوب نیست… بغل تختیش دیشب مرد آخه با قرص برنج خودکشی کرده بود… یعنی تو این چند روز چند نفر دختر و پسر که با قرص برنج خودکشی کرده بودن تو اون بخش فوت کردن…

فکر میکنم ای کاش کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئلو جزو واحدهای اجباری تو دبیرستانها بود…  دوباره نگاهش میکنم …هیچ حسی تو صورتش نیست… انگار تو بیمارستان فقط تونستن جسمشو برگردونن اما برای روحش هیچ کاری نتونستن بکنن… انگار دچار افسردگی شدید شده… میگم: آخه خانوم محترم تو عصری که ما هستیم والله حیوون رو هم با زدن تربیت نمی کنن… اونوقت شما این بچه رو انقدر کتک زدید که به مرگ راضی بشه؟  با غصه میگه میگه: برادرش زده آخه خیلی غیرتیه…میگه من جلوی دوستام آبرو دارم! میگم: ببینم اونوقت اگه این دختر می مرد چی؟ پارچه سیاه که میزدن دم خونه تون آبروی برادرش حفظ میشد یا  برادر با غیرتش میرفت تو بهشت به خاطر این که خواهرشو با کتک به راه راست هدایت کرده؟ با تحکم میگم من باید با برادرش صحبت کنم…. ………

برادرش که میاد از قیافه اش جا میخورم یه چهره مظلوم و معصوم… بهش میگم: من منتظر یه قلدر سیبیل از بناگوش در رفته لات بودم نه یه دانشجوی تحصیلکرده با این شمایل… آخه پسر خوب این چه کاریه مگه آدم خواهرشو عزیز دلشو برای ادب کردن کتک میزنه… با شرمی که تو نگاهش موج میزنه میگه آخه خیلی پر رو شده!

بیشتر از یک ساعت با هم حرف میزنیم… اونقدر مظلومانه حرف میزنه که اگه بگه من نزدم باورم میشه! اما نمیگه!

مجابش میکنم که این خواهر از خلا بی محبتی  و بی توجهی رنج میبره… قول میده که به عنوان یه روح که تو اون دنیا دوست و همراه خواهرش بوده این دنیا کمک به ترمیم روح خواهرش کنه… بهش میگم آمارتو از مامانت میگیرم وای به روزت اگه به حرفایی که زدم عمل نکنی… سرشو میندازه پایین و میگه چشم…  فکر میکنم یعنی اینجور آدمان که وقتی میان خواستگاری آدم گول ظاهر مظلومشونو میخوره اما بعد میشن اون گرگی که به هر بهانه ای زنشونو میگیرن زیر باد کتک؟ ……

 

پی نوشت: خیلی پر انرژی هستم یه وقت از این پستم انرژی منفی نگیرید….

پی نوشت دو: آهای مشهدی های مهمون نواز… یه مهمون دارید تو بیمارستان امام رضاتون تو بخش سوختگی زنان که اسمش reza kaskani   هست… از اون مهمونایی که  هنوز بوی فرشته های آسمونو میده چون تازه ۵ سالشه…. بچه ها داشتن تو کوچه بازی میکردن که رو این بنده خدا نفت میریزه و از آتیشی که تو کوچه بوده گر میگیره… بچه ها همه از ترس فرار میکنن و اگه یه رهگذر ندیده بودش الان رضا تو آسمونا بود… بیمارستان شهرشون سبزوار قبولش نمیکنه چون ۳۵ درصد سوخته بوده و متاسفانه اعظم سوختگی تو صورتشه… و اینه که شده مهمون امام رضا … قراره شنبه عملش کنن… دلتون میخواد ثواب بالا ببرید برید دیدنش… خانواده اش بسیار فقیرن اونقدر که برای داروهاش شناسنامه گرو گذاشته بودن… خدای من میگه ثواب عیادت این مریض و شاد کردن خونواده غریب و بی کسش از ثواب زیارت بالاتره…