با بغضی که پنهانش کردم چشم میدوزم تو چشماش…. انگار دیگه زندگی رو نمیشه از پشت نی نی چشماش دید… تو صورتش بی تفاوتی خاصی موج میزنه… دلم میخواد این کوه غم رو تو آغوش بگیرم تا سرشو بزاره رو شونه هام و انقدر بباره تا سبک بشه… اما نمیشه… مادرش میگه: از اون روز که بردیمش امروز مرخصش کردن… حالش خوب نیست… بغل تختیش دیشب مرد آخه با قرص برنج خودکشی کرده بود… یعنی تو این چند روز چند نفر دختر و پسر که با قرص برنج خودکشی کرده بودن تو اون بخش فوت کردن…
فکر میکنم ای کاش کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئلو جزو واحدهای اجباری تو دبیرستانها بود… دوباره نگاهش میکنم …هیچ حسی تو صورتش نیست… انگار تو بیمارستان فقط تونستن جسمشو برگردونن اما برای روحش هیچ کاری نتونستن بکنن… انگار دچار افسردگی شدید شده… میگم: آخه خانوم محترم تو عصری که ما هستیم والله حیوون رو هم با زدن تربیت نمی کنن… اونوقت شما این بچه رو انقدر کتک زدید که به مرگ راضی بشه؟ با غصه میگه میگه: برادرش زده آخه خیلی غیرتیه…میگه من جلوی دوستام آبرو دارم! میگم: ببینم اونوقت اگه این دختر می مرد چی؟ پارچه سیاه که میزدن دم خونه تون آبروی برادرش حفظ میشد یا برادر با غیرتش میرفت تو بهشت به خاطر این که خواهرشو با کتک به راه راست هدایت کرده؟ با تحکم میگم من باید با برادرش صحبت کنم…. ………
برادرش که میاد از قیافه اش جا میخورم یه چهره مظلوم و معصوم… بهش میگم: من منتظر یه قلدر سیبیل از بناگوش در رفته لات بودم نه یه دانشجوی تحصیلکرده با این شمایل… آخه پسر خوب این چه کاریه مگه آدم خواهرشو عزیز دلشو برای ادب کردن کتک میزنه… با شرمی که تو نگاهش موج میزنه میگه آخه خیلی پر رو شده!
بیشتر از یک ساعت با هم حرف میزنیم… اونقدر مظلومانه حرف میزنه که اگه بگه من نزدم باورم میشه! اما نمیگه!
مجابش میکنم که این خواهر از خلا بی محبتی و بی توجهی رنج میبره… قول میده که به عنوان یه روح که تو اون دنیا دوست و همراه خواهرش بوده این دنیا کمک به ترمیم روح خواهرش کنه… بهش میگم آمارتو از مامانت میگیرم وای به روزت اگه به حرفایی که زدم عمل نکنی… سرشو میندازه پایین و میگه چشم… فکر میکنم یعنی اینجور آدمان که وقتی میان خواستگاری آدم گول ظاهر مظلومشونو میخوره اما بعد میشن اون گرگی که به هر بهانه ای زنشونو میگیرن زیر باد کتک؟ ……
پی نوشت: خیلی پر انرژی هستم یه وقت از این پستم انرژی منفی نگیرید….
پی نوشت دو: آهای مشهدی های مهمون نواز… یه مهمون دارید تو بیمارستان امام رضاتون تو بخش سوختگی زنان که اسمش reza kaskani هست… از اون مهمونایی که هنوز بوی فرشته های آسمونو میده چون تازه ۵ سالشه…. بچه ها داشتن تو کوچه بازی میکردن که رو این بنده خدا نفت میریزه و از آتیشی که تو کوچه بوده گر میگیره… بچه ها همه از ترس فرار میکنن و اگه یه رهگذر ندیده بودش الان رضا تو آسمونا بود… بیمارستان شهرشون سبزوار قبولش نمیکنه چون ۳۵ درصد سوخته بوده و متاسفانه اعظم سوختگی تو صورتشه… و اینه که شده مهمون امام رضا … قراره شنبه عملش کنن… دلتون میخواد ثواب بالا ببرید برید دیدنش… خانواده اش بسیار فقیرن اونقدر که برای داروهاش شناسنامه گرو گذاشته بودن… خدای من میگه ثواب عیادت این مریض و شاد کردن خونواده غریب و بی کسش از ثواب زیارت بالاتره…
آرش
سلام
نوشته های شما را در وبلاگ قبلیتان خواندم ولی جواب خود را نگرفتم طبق این نوشته ها شما گفته اید که همیشه خدا را دوست داشته اید.بهتان بر نخورد ولی بت پرستان اول اسلام هم بتهاشان را دوست داشتند و در جواب اینکه چرا آنها را می پرستند می گفتند چون پدرانمان هم آنها را می پرستیدند متاسفانه خدا پرستی خیلی از خدا پرستان هم این گونه است.چنانکه اگر در یک خانواده لائیک به دنیا می آمدند خود لائیک می شدند.
آرش
راستی داستان آن سه پروانه را شنیده اید که می خواستند به حقیقت شمع پی ببرند.به طور حتم اگر خوانده باشید می دانید که فقط آن سومی توانست حقیقت شمع را کشف کند.منظور من از این داستان این است که کسی که واقعا عاشق است هیچ وقت عشقش را جار نمی زند
®•(¯`·._.•Alireza•._.·´¯)• ©
قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق و عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست ! چه قانون عجیبی چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی که هر بار ستاره های زندگی ات را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره’ امید کنی و خود در تنهایی و سکوت با چشمهایی خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره بنشینی و خموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنئ و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری و باز هم تو بمانی و یک عمر صبوری…
سلام مهربونم
خیلی زیبا بود و دلنشین
همیشه شاد باشی و اسمانی
برات ارزوی بهترین هارو دارم چون تو یه بهترینی
منتظر خوندن یادگاری زیبات هستم..خواستین تبادل لینک میکنیم..مرسی بای
شادي
سلام یاسمن جان اینو بدون که ما ادمها عادت داریم کسی رو که مثل خودمون نیست یه جورایی ازار بدیم….
درمورد خودکشی به نظر من فقط مال ادمهای ضعیف نیست بعضی کارها شجاعت می خوان که خیلیها ندارند میدونم اسلام و ….اما باید از دید اون زندگی رو نگاه کرد ما که جز محکوم کردن چیز دیگه ای رو بلد نیستیم!
شاد باشی
اپم
مینا
ممنون که بهم گفتید
خانم دختر دایی منم تازه خودکشی کرده تمامه دستش داغون شده بدبخت عاشقه یه پسره شده اما پسره ارزششو نداره نمیدونیم با این چیکارکنیم دکترا گفتن باید بستری بشه بخشه روانی اما از بیمارستان فرارکرده خدا شفاش بده
به حق مولا علی همه شفا پیداکنیم
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
آرش جان من با شما مخالفم من حتی دوست دارم که همه بدونندکه چقدر عاشق شوهرم هستم عشق با خودش انرژی به همراه داره.. و الی اخر.. آدما با هم متفاوتند. حس من از خدا یه حس درونیه. دوست دام دیدگاه مردم نسبت به خدایی که خشمگین و شکنجه گر به ما معرفیش کردن عوض شه… تو به هیچ قدرت ماورایی اعتقاد نداری؟ انرزی خاص که داره کائنات رو هدایت میکنه؟ من اسم این انرزی خاص که حسش در درونم آرامش ایجاد میکنه و منو به دوست داشتن همنوعانم و درست زندگی کردن هدایت میکنه گذاشتم خدا… تو میتونی هر چی دلت خواست صداش کنی… یا حتی صداش نکنی… هر کسی برای اعتقاداتش مختاره هر جور دوست داره فکر کنه… در هر حال از نظرت ممنونم. هر نظری که آدمو به فکر واداره محترمه.
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
راستی داستان اون سه تا پروانه رو هم اگه خوندم یادم نمیاد اگه ممکنه برام بنویس. شاید به دردم بخوره.ممنون.
"بهانه هایی برای بودن"(نسرین)
سلام عزیز
عالی بود خیلی غصه ا م گرفت کم نیستند اینجور آدما من نمیگم حق با اون دختر بوده ولی چرا باید جنس زن چوب جنسیتشو بخوره اگه طرف پسر بود همون برادر چه برخوردی باهاش داشت!؟
"بهانه هایی برای بودن"(نسرین)
در ضمن هر حس زیبایی ارزش جار زدن داره اگه عشقی فقط درون قفس دل بمونه چه ارزشی داره!؟
موفق باشی و شاد
منتظر آپ زیبای بعدیت می مونم
آرش
من می خواستم بگم که این خدایی که ما می پرستیم یک خدای ارثی است خودمان آن را پیدا نکرده ایم به ما تلقین کرده اند یک موضوعی است که از پدر و مادرمان به ما ارث رسیده است مساله کوچکی هم نیست که بخواهیم از کنار آن به سادگی بگذریم و آن را نادیده بگیریم من نمی دانم شما چه مقدار فلسفه می دانیدولی همین قدر بدانید که ماتریالیست ها که خدا را قبول ندارند به کمک فلسفه و فیزیک توانسته اند بیشتراین موارد مانند همین انر ژی نا شناخته ایکه شما از آن نام برده اید توجیه کنند
حتی نظریه داروین هم هنوز طرفدارانی دارند
دوست گرامی
من نه یک آدم سادیسمی هستم نه مانند دوستان مجازی شما وبلاگ دارم که نظر بدهم تا شما هم بیایید در وبلاگم نظر بدهید نه هم مانند خیلی ها عقده نوشتن و خودنمایی .پس دلیلی ندارد اینجا چیزی بنویسم تا بخواهم شما را آزار دهم اگر هم ناراحت می شوید مساله ای نیست دیگر نظر نمی دهم فقط بدانید پذیرفتن همه چیز به این سادگی نیست که شما فکر می کنید
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
آرش جان از کدوم نوشته من این تصور رو کردی که من فکر کردم تو سادیسم داری! من که گفتم از نظرت خوشحال میشم چون هر عقیده ای میتونه یک تکون باشه… خدای من اون خدایی که به ما از بچگی نشون دادن نیست. همون خداست ها نه این که فکر کنی مثلا من خورشید پرستم! منظورم اینه که این خدای واقعی رو به ما درست نشون ندادن. از اول به جای این که عشق یه خدای مهربون رو به ما نشون بدن ما رو از جهنمش ترسوندند. و باعث شد که ماخدا رو به خاطر عشق به بهشتش و ترس از جهنمش دوست بداریم نه به خاطر خودش… چرا تصور کردی که من حضورش رو در درونم به سادگی پذیرفتم. تو اگر دستت رو به بخاری داغ بچسبونی و دستت از گرمای بخاری بسوزه میتونی گرما رو نفی کنی؟ من حضورشو در درونم حس کردم… تقریبا اولین جرقه های حضورش وقتی بود که نگارم ۴ ساله بود حدودا ۱۰ سال پیش و بزرگترین معجزه اش هم حدودا چند سال پیش… بیشتر نمیتونم توضیح بدم برای این که تقریبا تموم کسانی که منو میشناسن اینجا رو میخونن یعنی اینجا مثل خیلی از وبلاگها مخفی نیست با یه اسم مستعار… شاگردام همکارام مادرم و خانواده خودم و شوهرمو دوستامو خلاصه نصف کره زمین اینجا رو میخونن !!!! من آدم خاصی نیستم یه انسان معمولیم که دلش میخواد از صفات خوبی که خدا درش گذاشته استفاده کنه. این که چقدر تونسته موفق باشه معلوم نیست. این که چقدر درست فکر میکنه معلوم نیست… مهم اینه که میخواد بد نباشه… و خواستن توانستنه… داستانو برام ننوشتی یادت رفت؟
سانی
khoondam mehraboon, khoda hamrahet bashe ke yavare digarani
un bimar ro ham shafa bede
محمد (راه بهتری هست)
سوره ی نسا, آیه ی ۳۴:
مردان باید بر زنان مسلط باشند چرا که خداوند بعضی از انسانها را بر بعضی دیگر برتری بخشیده است و نیز از آن روی که مردان از اموال خویش (برای زنان) خرج میکنند زنان شایسته ی آنند که مطیع و به حفظ الهی در نهان خویشتندار هستند و زنانی که از نافرمانیشان بیم (و آگاهی) دارید باید نصیحتشان کنید و (سپس) در خوابگاهها از آنان دوری کنید و (سپس اگر لازم افتاد) آنان را (به آهستگی و به قصد تادیب) بزنید. آنگاه اگر از شما اطاعت کردند دیگر به زیان آنها بهانه جویی (و زیاده روی) نکنید. خداوند بلند مرتبه ی بزرگوار است.
هیچ منظور خاصی از نوشتن این آیه نداشتم. دیروز به گوشم خورده بود و دیدم با این پست یک کلمه ی مشترک داره…
———————————————————————-
نمیدونید چقدر دوست دارم درباره ی خدایی که ازش حرف میزنید بنویسم. از بی عدالتیش. از ظلمی که در حقم کرده…
شاید هم خدا یک روز صبرش تمومشه و همه ی اون چیزهایی رو که بهم داده پس بگیره…
من هم دوست دارم مثل شما یک قدرت مهربون رو کنار خودم احساس کنم.
ولی خدا هرکس رو که بخواد هدایت میکنه.
کی گفته اگه یک قدم به سوی خدا بردارین خدا شتابان به طرفتون میاد ؟
من خیلی دنبالش گشتم.
خدا شاید برای شما معجزه کرده باشه ولی برای من هیچ کاری نکرد.
خیلی وقته دیگه منتظرش نیستم…
فکر کنم تا حالا خودش هم فهمیده که اشتباه کرده. خلقت من از همون اولش اشتباه بود. من براش بنده نمیشم. البته اون هم خدایی نبود که من میخواستم…
مژگان
برای تبریک تولد سانی اگر دوست داشتید تو این آدرس منتظرتون هستم
http://s-a-n-i.blogfa.com/
آرش
از نوشته های شما چنین نتیجه ای نگرفتم ولی می دانم خیلی از کسانی که نظرات مرا در این وبلاگ می خوانند این تصور را دارند وانگهی زیاد مهم نیست که دیگران درباره من چه فکر می کنند خوشحالم که لااقل اعتقاد شما پایه و اساس محکمی دارد امیدوارم هر کس بتواند در نهایت جواب خود را از این مساله مهم بگیردببخشید اگر موضوع این پست را منحرف کردم قصد ناراحت کردن شما را ندارم فقط باور کنید برای کسانی که خدا ودینشان ارثی است تاسف می خورم و امیدوارم بتوانند راه درست خود را پیدا کنند
آرش
در باره آن داستان
یک شعر است اگر اشتباه نکنم از مولانا
یک شبی پروانگان جمع آمدند در مضیفی جانب شمع آمدند
کامل شعر را حفظ نیستم این یک بیت هم مطمئن نیستم درست نوشته باشم داستان درباره سه پروانه است که شمعی می بینند و تصمیم می گیرند حقیقت شمع را کشف کنند دو تای اول به شمع نزدیک می شوند اما نمی توانند گرمای شمع را تحمل کنند و بر می گردند و هر کدام چیزی را تعریف می کنند که با جقیقت شمع تفاوت دارد اما سومی وقتی نزدیک شمع می رود چنان مجذوب زیبایی و درخشندگی شمع می شود که خود را فراموش می کند و جان خود را از دست می دهد یا به تعبیر شاعر شمع و پروانه با هم یکی می شوند و عاشق(همان پروانه)در وجود معشوق فنا می شود.سنایی هم یک داستان شبیه به این دارد که در باره شهری است که همه مردمانش نابینا هستند و می خواهند یک فیل را بشناسند و با خصوصیات آن آشنا شوند.البته از لحاظ محتوا کاملا با داستان پروانه وشمع تفاوت دارد.
امین
سلام وبت عالیه به وب من هم سری بزن
مهدی( من و تو خدا ) به آرش
با اجازه صاحبش
خوب ببین آرش جان … اول اینکه خوب نیست که آدم در مورد بقیه اینجوری فکر کنه . هیچ کس در مورد تو این فکر رو نمی کنه … سادیسم چیه پسر… بعد هم اینکه کاری که تو و خیلی های دیگه دارن انجام میدن واقعا مقدسه … منظورم دنبال حقیقت گشتنه … من خودم یه روزی از تو لاییک تر بودم با اینکه کل خانواده ام آخر مذهبن اما میدونی اصلا خوشم نمی اومد که اونجوری باشم … قبول عقایدی که براشون هیچ دلیلی ندارم … فقط دنبالشون گشتم … تمام سعیم رو کردم که بفهمم و بفهمم … خوب خیلی طول کشید به قول تو با فلسفه هم شروع شد ملاصدرا و سارتر و … و کلی آدم دیگه و بعد عرفان و عطار و حلاج و مولانا و … همینجوری برو جلو و حتی دیدگاههای ترکیبی از فلسفه و عرفان به ظاهر متضاد. خلاصه اینکه دارم میگم کار قشنگی داری می کنی… جوینده یابنده است . فقط یه توصیه به نظر خودم مهم … اینو همه جا گفتم بازم میگم اصلا از اول هم همینه می خواستم بگم اینقدر طولانی شد … آدم تو زندگی ابزارهای زیادی برا شناخت داره این که ما فقط از عقل مصلحت اندیشمون استفاده کنیم غلطه … چشم دلت رو هم باز نگه دار … سعی کن زبون روحت رو هم بفهمی و بهش گوش بدی جون هیچ وقت اشتباه نمی کنه… به قول مولانا … پای استدلالیان چوبین بود / پای چوبین سخت بی تمکین بود …
راستی اگه اهل کتاب هم هستی چندتا کتاب خوب سراغ دارم بخونی ضرر نمی کنی
یا حق
مهدی( من و تو خدا )
با اجازه صاحبش
خوب ببین آرش جان … اول اینکه در مضیفی طالب شمع آمدند البته عشق رو جار زدن هنریه که هر کسی نداره منظور شاعر چیز دیگه اس…
بعد هم خوب نیست که آدم در مورد بقیه اینجوری فکر کنه . هیچ کس در مورد تو این فکر رو نمی کنه … سادیسم چیه پسر… در ضمن اینکه کاری که تو و خیلی های دیگه دارن انجام میدن واقعا مقدسه … منظورم دنبال حقیقت گشتنه … من خودم یه روزی از تو لاییک تر بودم با اینکه کل خانواده ام آخر مذهبن اما میدونی اصلا خوشم نمی اومد که اونجوری باشم … قبول عقایدی که براشون هیچ دلیلی ندارم … فقط دنبالشون گشتم … تمام سعیم رو کردم که بفهمم و بفهمم … خوب خیلی طول کشید به قول تو با فلسفه هم شروع شد ملاصدرا و سارتر و … و کلی آدم دیگه و بعد عرفان و عطار و حلاج و مولانا و … همینجوری برو جلو و حتی دیدگاههای ترکیبی از فلسفه و عرفان به ظاهر متضاد. خلاصه اینکه دارم میگم کار قشنگی داری می کنی… جوینده یابنده است .
فقط یه توصیه به نظر خودم مهم … اینو همه جا گفتم بازم میگم اصلا از اول هم همینه می خواستم بگم اینقدر طولانی شد … آدم تو زندگی ابزارهای زیادی برا شناخت داره این که ما فقط از عقل مصلحت اندیشمون استفاده کنیم غلطه … چشم دلت رو هم باز نگه دار … سعی کن زبون روحت رو هم بفهمی و بهش گوش بدی جون هیچ وقت اشتباه نمی کنه… به قول مولانا … پای استدلالیان چوبین بود / پای چوبین سخت بی تمکین بود …
راستی اگه اهل کتاب هم هستی چندتا کتاب خوب سراغ دارم بخونی ضرر نمی کنی
یا حق
مهدی( من و تو خدا )
خوب معلومه پر انرژی هستید … هرچی انرژی منفیه تو دنیا الان جمع شده تو من یه نفر بقیه دنیا خوشحال خوشحالن…
آخه من بیچاره چه گناهی کردم که هرچی از شما سوال می پرسم یا نمی بینید یا جواب نمی دید یا یادتون میره … هرچی آف میزارم و میل میزنم و کامنت میزارم و … به ورطه خودکشی نزدیک شدم
این دفعه سومی بود …
بابت پست بالا هم معذرت که بی اجازه نوشتم اگه شهرداری بود الان جریمه کرده بود
آرش برای مهدی
مهدی جان اول اینکه من متوجه نشدم شما چه طور نتیجه گرفتید بنده لائیک هستم شاید اعتقادهای من خیلی محکم نباشد ولی خب منکر خدا هم نیستم حداقل در حال حاضر نیستم.درباره دل و اینها صحبت کردید اما اگر بشود با استدلال هایی دیدگاه ماده گراها را پذیرفت دیگر حرف از دل زدن معنی و مفهومی ندارد هر چند در حال حاضر هم دل یک غلط مصطلح می باشد زیرا همان طور که می دانید در گذشته حتی منبع فکر و اندیشه را هم دل می دانستند احساسات و دیگر رفتار هایی که شما آن ها را به دل نسبت می دهید هم توسط قسمتی از مغز انسان انجام می شود. بنابراین با عرض معذرت و بدون آنکه قصد توهین به کسی داشته باشم باید بگویم تمامی صحبت ها و نظرات در باره دل پوچ و بی معنی می باشد
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
مهدی جان من ایمیلی از تو نداشتم! آف هام معمولا میپرن نمیدونم چرا! هر بار ایمیل زدی کافیه تو کامنتا بنویسی تا برم بخونم و جواب بدم.
سمیرا
سلام دوست من..
وبلاگ زیبایی دارید…
خوب هم مینویسید..
خوشحال میشم به منم سر بزنی
براتون آرزوی موفقیت می کنم.
یا حق
تنها ترین پسر دنیا
سلام
زیباتر از همیشه بود
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
محمد اصلا از تو با اون دل مهربونت توقع این حرفا رو ندارم. تو یکی از بنده های خوب خدایی. من که جزییات زندگی تو نمیدونم. بنابراین از حرفات در مورد ظلم خدا چیزی سر در نمیارم اما به این ایمان دارم که هر کدوم از ما تو اون دنیا خودمون سرنوشتمون رو انتخاب کردیم و ارواح والاتر زندگی های سخت تری رو انتخاب کردن تا بتونن تجربه های سخت تری داشته باشن برای تعالی روحشون با این حساب اون ادمایی که زتدگی سخت تری دارن قابل احترام ترن …
آخرین ترانه ی باران
یاسی جان بادرودی گرم…….
شگفتا ازاین برادرهای غیرتی!!
همیشه حس انساندوستی شما را می ستایم کاشکی همه خانم آموزگارها مانند شمابودند
بهرروی دراین کشورهمه چیزازهم پاشیده وانسانها ارزشی ندارند… متاسفم
برایت آرزوی هم چنان عاشق ماندن می کنم
تندرست و شادکام باشی نازنین
فرهاد
یاس از رحمت خدا از کبائر گناهان است…نمیدونم هرکس از خدا یه چیزی میخواهد… مال…زن…فرزند…رسیدن به عشق…بخت خوب…سلامتی…و…اما هیچکس حاضر نیست برای خدا کاری انجام بده…عجب خدای غریب وتنهایی داریم….بقول شیخ رجبعلی خیاط(رض):بازار خدا کساد است….درحالیکه بنده های خدا بازار پر رونقی دارن…علیرغم اینکه مهر خدا به بندهاش ازمهر مادر به فرزندش صدها برابر بالاتر است…و میفرماید :حتا نمک طعمام تان را از من بخواهید…خدا در درون ماست…با ید با عقل پذیرفت…وبا چشم دل دید…
سلام وممنون از حضورت…وشرمنده که مدتی نبودم بخاطرمصیبت فقدان برادرم.
هومن
سلام.
تحسین میکنم این همه شور و شعورو .
قدر خودتو بدون .
نسترن
سلام
من این کتاب روهنوز نخوندم ولی به توصیه شما می خونم
نسترن
ما(علیرضا و نسترن)
هر روز وبلاگمون رو آپ می کنیم
و خیلی هم دوست داریم که با شما هم دوست باشیم و هر وقت شما هم بروز بودید بیائیم اینجا و کلی کامنت بذاریم
خلاصه که دعوتت کردیم دیگه
امیدوارم دوستای خوبی بشیم
راستی مایل به تبادل لینک هم هستیم
شاد و پیروز باشی دوست جدید
به امید دیدار
مهدی( من و تو خدا )
یه ایمیل بود مال چند ماه پیش که خوندید گفتید جواب نوشتنش طول میکشه … همونو میگم … فکر کنم یادتون رفت
مهدی به آرش
آرش جان بحثش خیلی طولانیه . منم یه زمان همینطور فکر میکردم . آره قسمت عشق رو هم تو مغز پیدا کردن . می دونی کجا؟ همونجایی که وقتی مشروب می خورن تحریک میشه … محل تحریک غرایز اولیه … تعریفشون از عشق اینه …
علم خیلی دست و پا بسته اس . خودت رو محدود نکن …
من روحت رو میگم نه اونی که تو میگی . به صدای اون گوش کن … کافیه با خودت رو راست باشی … همین
فرزاد
یه نقاشی از خودکشی بیا ببین
ندا
سلام یاسمن جان
من این کتاب را دو هفته پیش خوندم عالی بود .
ضمنا ممنون که اجازه دادی با شما مشورت کنم به محض اینکه ایمیل زدم خبرتون میکنم.
آرش
سلام
درباره این پستتان یک نظر داشتم
به عقیده من این خودکشی با آن خود کشی که کوئیلو در کتابش بیان کرده تفاوت بسیاری دارد دلیل آنکه ورونیکا دست به خود کشی می زند احساس پوچی است که به زندگی پیدا کرده و گرفتار یک نوع روزمرگی شده است که ممکن است در خیلی از انسانها وجود داشته باشد ولی با شدت های متفاوت.چنانکه در آن کتاب آمده است ورونیکا مشکل خانوادگی نداشته بلکه حتی شاید به عقیده خیلی از ما ها که به زندگی این افراد از دور نظاره گر هستیم یک انسان موفق هم بوده است همان طور که می دانید او هم تحصیل کرده بوده وهم دارای شغل دلخواه خودش و مشکل اقتصادی حادی نداشته اما این نوع خودکشی که شما در این پست اشاره کردید مربوط به فشارهای خارجی بوده که از طرف دیگران بر فرد وارد می شود و متاسفانه در جامعه ما به علت شرایط خاص سنتی و اعتقادی زیاد وجود دارد پس با توجه به این گفته ها حتی اگر این کتاب به صورت یک درس اجباری در دبیرستانها تدریس شود باز هم تاثیر شگرفی در کاهش این نوع خود کشی ها نخواهد داشت تازه اگر از این موضوع بگذریم که هر درس اجباری در نظام آموزشی کشور ما به علت اجباری بودنش خوب فهمیده نمی شود.حالا با اجازه شما یک صحبت هم با آقا مهدی داشتم
مهدی جان نمی دانم که چرا از نظر شما این موضوع که محل احساس و عشق در مغز با محلی که موقع مشروب خوردن تحریک می شود یکی است اشکال ایجاد می کند مگر همین عشق نوعی دیوانگی نیست(همه دیوانگی ها بد نیستند)وقتی کسی مشروب می خورد دیگر نمی تواند خوب تصمیم بگیرد انسان عاشق (عاشق واقعی به معنای واقعی کلمه نه دوست داشتن)هم دقیقا همین گونه است چون نمی تواند درست تصمیم بگیرد بنابراین از این لحاظ عیبی بر علم وارد نیست
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
نه ارش من منظورم اون قسمتیه که اگه بدونیم دیگه نمیتونیم زنده باشیم شاید تازه قدر زندگیمونو بدونیم. میدونی خیلی از بچه ها واسه چی خودکشی میکنن؟ مثلا چون به عشقشون نرسیدن یا درکشون نمیکنن … اتفاقا اوناییی که دارن با هزار بدبختی و نداری دست و ژنجه نرم میکنن کمتر به فکر خودکشی هستن اونایی بیشتر اینکارو میکنن که خوشی زده زیر دلشون باور نمیکنی؟ البته در مورد اجباری بودنش باهات موافقم.
کامیار
سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
خوبـــــــــــــــــــــــیــــــــــــــــد؟
این پست یه کمی خستم کرد(ناراحت نشین)
ولی مثل همیشه یه پست متفاوت بود…….
من شما رو لینک کردم هاااااااا……
من برم دیـــــــــــگه…..
دیرم شد
خدانگهداااااار
بغض گرفته
سلام عزیزم
نوشته ات خیلی زیبا بود و قابل لمس …مبدونی بعضی حرفها رو باید لمس کرد باید فهمید باید …….و باید های دیگه …نمی دونم وضع این دختر خانوم چطور شده ..من از مردهایی که دست رو زن جماعت بلند می کنن نفرت دارم …ولی ایران تا بوده همین بوده مرد سالاری !!!!!!!! …برای این عزیز هم دعا می کنم هر چند که ………
یا امام غریب!!!!!!!!!!!!!!!
فقط به خاطر تو
سیاوش تی( کلک خیال انگیز و آستان جانان)
سلام دوست محترم
اگر بگم دقیق می نویسید تکرار مکررات هست
ولی تقصیر من نیست شما همچنان با دقت مینویسید و خیلی دقیق میبینید
ا زاینکه کارهای ارائه شده درکلک خیال انگیز و آستان جانان باعث شادی شما میشه خوشحالم
موفق باشید
دنیز
سلام یاسمن جون
خیلی وقته ازت خبر نداشتم یعنی چندی پیش که اومدم وبلاگت برام فیلتر بود بعد از آنهم بعلت برخی مشغله ها و …خیلی کم می تونم بیام تونت.بهرحال خوشحالم که دوباره می بینمت.الان همه مطالبت را یکجا می خونم
الهام
سلام یاسی خوبی ؟رامین خان خوبند ؟
چه روحیه ای داری یاسی جان. آدم هر روز سر و کارش با این چیزها باشه باید خیلی روحیه بالایی داشته باشه.
مامان و بابا در چه حالند ؟ علیرضا رفت یا نه؟….
ببخشید دیگه همه چیز قاطی شد با هم …
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
ممنون الهام جون مامان اینا منتظر ویزاشونن. مال مامان اومده ولی مال بابا نیومده علیرضا هم نرفته.
مهدی کمالی
یاسمن جان پستهات سخته !
دغدغه های من با خوندن پستهای شما جوری درگیر میشه که فقط خودم دم دستمم تا به ناسزایی کشیده بشم که نیستم .
غم نان و غم نان و غم نان
همین
مهدی کمالی
اصلا یادم رفت بگم به روزم .
به روزم
با یه کار تقدیمی
فرزاد
به روز کردم
تقریبا هر روز هستم.
نسترن
سلام یاسمن جووووووووووووووون
ممنون که سر زدی
آپپپپپپم
راستی با تبادل لینک موافق هستی؟ خبرم کن
شقايق
سلام عزیزم
راستش خودمم نمی دونم این شعر از کیه. ولی خیلی به دلم نشست
ممنون از حضورت
سعیده
سلام یاسمن خانم عزیز….
خوبید؟
این روزها خیلی بی حوصله شدم…
مشکل خاصی ندارم…بی حوصلگی گاهی سراغ آدم میاد…حالا هم سراغ من اومده…اما میدونم که به زودی خوب و پرانرژی میشم…
——————————————————————————————————–
هفته قبل با کسی صحبت میکردم که یه بار خودکشی کرده بود…رگش رو زده بود… شاید این پست شما یه نشانه باشه…نمیدونم….
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
سعیده جون ما همیشه فکر میکنیم که نشونه ها باید چیزای عجیب غریب باشن در حالی که گاهی باز شدن یه بندکفش برای این که معطل شی ببندیش و از خیابون رد نشی و نری زیر ماشینی که ترمزش بریده و داره با سرعت از کنارت رد میشه میتونه یه نشونه باشه!