اسم پسرش که هم سن اشکانه امیر عباسه… از پارسال همینطور بود . هر بار همزمان میرسیدیم دم مهد و بچه هامونو می گرفتیم فورا می گفت: امیر عباس بگو به مامان اشکان دیگهبگو دیگه مگه نگفتی اشکان تو رو میزنه؟ من احمق هم میگفتم: ببخشید عباس جان!  تو راه خونه هم اشکان رو توبیخ میکردم که چرا دوستشو میزنه…

 تا امسال وقتی یه بار دیگه گفت شبش با دل نگرانی  به کمک مربی اشکان زنگ زدم و مربی شون  گفت : نگاه به مظلومی امیر عباس نکن از اون بلاهاست اگه اشکان اونو میزنه اونم اشکانو میزنه هیچ غصه نخور!!! ، تو دلم گفتم بزار یه بار دیگه این بابا بچه شو مجبور به گله گذاری کنه آگاهش میکنم که این کارای بچه گونه رو به بچه اش یاد نده…  دو سه روز بعد منو بابای امیر عباس باز با هم رسیدیم دم مهد. یعنی نمیدونم چرا همیشه  همزمان میرسیم!!!. باباش گفت: امیرعباس چی میخواستی به مامان اشکان بگی؟ منم فوری گفتم: چیه عباس جان اشکان تو رو زده؟ اگه خونه مون اومدی و زدت به من مربوط میشه اما اگه تو مهد کتکت میزنه به مربی تون بگو به من ربطی نداره. باباش گفت: نه! میخواسته بگه چرا اشکان هی چوب شور میاره؟!!!!

نمیدونستم چی بگم انگار خوراکی هایی که به بچه مون میدیم باید طبق سلیقه بابای امیرعباس باشه!!! اما چون اتفاقا من امسال هنوز به اشکان چوب شور نداده بودم گفتم: نه اشتباه میکنید من اصلا امسال براش چوب شور نمیگیرم چون سیر میشه و غذا نمیخوره… باباشم گفت: آهان پس با یکی دیگه اشتباه گرفته!!!

دوباره امروز تا ما رو دیدن باباش گفت: عباس جان تو مهد با اشکان چیکار می کنید؟

امیرعباس  گفت: بازی! باباش گفت: دعوا هم میکنید؟ اونم گفت: بله! باباش گفت: کی اول دعوا میکنه؟ عباس گفت :من!!! باباش که تیرش به سنگ خورده بود گفت: کتک کاری  هم میکنید؟

امیر عباس جواب داد: آره!  باباش گفت: کی اول کتک میزنه؟

 عباس گفت: من!!!‌ و قیافه شکست خورده پدرش که نمیدونم چرا اینقدر دوست داره مظلوم نمایی کنه دیدنی بود. من هم گفتم: آفرین پسرم که انقدر صادقی!

 باباش فوری گفت: پس یه جایزه باید بهش بدید !!!! و  لابد حالا از فردا  که برم سر کار میخواد بگه امیر عباس به مامان اشکان گفتی چرا جایزه برات نگرفته!!!

پی نوشت بی ربط!!! : نگار  هم  وبلاگشو به روز کرده.

پی نوشت بی ربط تر: چند روزی میرم سفر… اونجا دسترسی به اینترنت ندارم… برگشتم به همه اونایی که اومدن سر میزنم…