با هر بخیه که به درز  مقتعه اش میزنه تا تنگ ترش کنه  انگار یک قدم از خدا دورتر میشه… بغل دستیش  در حالی که با  حرص بشکافو میکنه تو مانتوش تا ساسون مانتوشو بشکافه که یه سایز  بزرگتر شه با بغض میگه: به خدا وقتی خریدمش ساسون داشت…… و اون یکی در حالی که اشک عین مروارید روی گونه هاش میغلطه  و داره  درز پاچه شلوارشو میشکافه تا کمی گشادتر شه میگه: خانوم به خدا این شلوار پارسالمه پارسال هم همنیقدر تنگ بود.  

ناخودآگاه یاد رضا مارمولک میفتم که یه جای فیلم مارمولک میگه: “آقای فضلی این‌قدر گیر نده به این جوونا. آخه بهشت که زورکی نمی‌شه عزیز برادر. اونقدر فشار میاری که از اونور جهنم می‌زنه بیرون.”

 به راستی با این روش میشه بچه ها رو به خدا نزدیکتر کرد؟ یا دورتر؟ همیشه برام سوال بوده که ترس ما رو به خدا نزدیکتر میکنه یا عشق؟

 *ممنون از آرام عزیزم که صورت قشنگش هم عین اسمش آروم و پر از مهربونی بود برای این که زحمت کشید تا خونه ما اومد و چند تا مرغ داد تا به خانواده های نیازمند بدم. عزیزم مرغها به دست اونایی که دلت میخواست رسید. ممنون.

 * این خانواده هفت نفره نه یخچال دارن نه ماشین رختشویی . فکر کنم فقط یه خانوم خونه میتونه حس این مادرو بفهمه که رخت شستن برای هفت نفر و خشک کردنش در حالی که تراس و یا حیاط هم نداری چه مصیبتیه . و آماده کردن غذا در حالی که یخچال نداری تا مواد اولیه یا اضافات غذاتو  بزاری توش  چه دردسریه.

*منتظر جواب ام آر آی کمرم هستم التماس دعا دارم از همه شما دوستای خوبم.

* مامان قشنگم میدونم که وبلاگمو میخونی دستای مهربون تو و بابا رو به خاطر همه مهربونی هاتون میبوسم. دلم برای بغل کردن و بوسیدنتون یه ذره شده.

***یک خبر فوری! جواب  ام آر آی رو گرفتم دژنره شدن دیسک مهره پنجم! تا دوشنبه که برم دکتر و خبری جدید بازم التماس دعا…