هر بار تلفن میزنه عین زخمی که دوباره سر باز کنه دلم تو سینه لبریز درد میشه… نگاه غمبارمو میدوزم به اشکان کوچکم که تازه دو سال و سه ماهشه …  تو دلم میگم خدا پشت و پناهت باشه همیشه عزیز دلم… و با خودم میگم حتما مادر ادیب هم همیشه همین دعا رو بدرقه راه بچه اش میکرده…  اما آخرین بار که داشته میرفته بیرون اونم درست روزی که قرار بوده بره خواستگاری … یعنی چه اتفاقی باعث میشه اون تصادف لعنتی اتفاق بیفته که باعث بشه ۴ سال عین یه تکه گوشت بیفته رو تخت و مادر بیچارشو درمونده تر کنه؟ که مادر بدبختش به جای نقل عروسی خاک بر سر کنه! ادیب الکترونیک خونده و بسیار زیباست کاملا به زبون انگلیسی مسلطه حیف که به قول مادرش ۴ ساله که فقط سقف اتاقو میتونه ببینه…… حرف میتونه بزنه اما تنفسش فقط با دستگاه امکان پذیره… مادرش میگه ماههای اول وقتی میخواستم زیرشو تمیز کنم فقط اشک میریخت… و الان مادرش با اینکه تا خرخره لای بدهکاریه با خوشحالی میگه دارم از اصفهان میام تهرون که MRI  ادیب رو ببرم به دکتر هوشنگ صابری نشون بدم همون که با جراحی های ترمیمی قطع نخاعی ها انقلابی تو علم پزشکی به پا کرده.. میگه: اگه بتونه عملش کنه دیگه ادیب منم میتونه عین بقیه جوونها خودش راه بره…  میگم:  خرج عملش چقدره؟ میگه: خرج عملش ۲۵ میلیون تومنه … به ادیب گفتم اگه شده برم کنار خیابون بشینم این ۲۵ میلیون رو جور میکنم. اما الان درد چیز دیگه ای هست باید یه دستگاه ساکشن بخره که ۷۰۰۰۰۰ تومنه و آهی در بساط نداره. پدر بی معرفتشم که منتظر بهونه بود وقتی ادیب اینطوری قطع نخاع شد زن و بچه اشو رها کرد و رفت…. انگار فقط خدا به مادرا تحمل سختی های وحشتناک زندگی رو داده و بس!  اونقدر مستاصل و ناامیده که نگو. میگم صبر کنید شاید بتونم کاری براتون بکنم بزارید به برادرم بگم اون و دوستاش همه هم سن و سال ادیبن برای رفع بلا و شکر گزاری پیش خدا که تناشون سالمه شاید …. با بغض میگم اصلا تو وبلاگم مینویسم… 

 فکر میکنم ۴ ساله که دارم مینویسم هر بار مطلبی در مورد خانواده بی بضاعتی نوشتم هرگز دست کمک به سوی شماها دراز نکردم فقط نوشتم تا به قول شوهر خواهرم شهرام علامت و نشونه ای باشه برای اونایی که میخوان ثواب کنن … اونایی که دوست دارن به کائنات ببخشن تا هدیه ای ارزنده تر از کائنات بگیرن…  همیشه هم یه جوری یه ناشناس کاری کرد که احساس کنم انسانیت هنوزم هست…  مثل ندای نازنینم یا سعیده مهربون که آرزو دارم ببینمش… اما این بار چشمای یه مادر که تنها ارزوش اینه که جگرگوشه اش بتونه بشینه…. نفس بکشه…  دستاشو تکون بده …راه بره به دستای من و توست…

دوست دارید شماره حسابشون رو تو اصفهان بدم ؟ یا  تلفنشون رو بدم ؟ یا شماره حساب خودمو تو تهرون  تا یکباره کل پولها رو براش حواله کنم؟ فقط دلم میخواد فکر کنید که هر کدوم از ما میتونستیم به جای ادیب یا مادر و خواهر دبیرستانیش باشیم … و چشم به راه کمک اونایی که منتظر نشونه هایی از کائناتن تا ذکات سلامتی شونو بدن…