میگه: اومدم اجازه شو بگیرم ببرمش دادگاه!

میگم: چرا؟ میگه: دادگاه خانواده دیگه. امروز قراره رای رو صادر کنن. ظاهرا  قیافه ام شبیه علامت تعجبه چون منتظر سوالم نمیمونه و میگه: من و پدرش داریم از هم جدا میشیم. دست بزن داره. خیلی کتکم میزنه.

میگم: چند ساله ازدواج کردید ؟

میگه: ۲۲ ساله. میگم: و چند ساله که دست بزن پیدا کرده؟

میگه: از دو ماه بعد از عقدمون… و من با تعجب میگم و این همه سال تحمل کردی! چرا؟ چرا همون موقع که اولین بار دست روت بلند کرد چدا نشدی؟

 میگه: آخه همه گفتن اگه یه بچه به دنیا بیاری خوب میشه!

و من تو دلم فکر میکنم چرا بعضی از آدما فکر میکنن بچه درمان کننده مشکلات زندگی مشترکه؟ مثلا اگه بزایی دیگه شوهرت دست روت بلند نمیکنه؟! اعتیادشو ترک میکنه!!! دست از میخوارگی بر میداره!!!! دیگه حتما میره دنبال کار و توجهش بهت بیشتر میشه !!!! دیگه دنبال هرزگی و … نمیره…!!!!! چه تفکر احمقانه ای…

ادامه کلامش منو از تو فکر میکشه بیرون …. میگه: پسرمو که به دنیا آوردم هیچ فرقی نکرد. بدتر هم شد هر بار به یه بهونه کتکم میزد یا میگفت چرا تلفن اشغاله با کی حرف زدی کجا بودی …. و بعد بچه ها رم میزد میبرد تو پارکینگ مجتمع می بستشون به تانکر آبی که تو پارکینگ بود و کتک میزد …

 میگم: و تو ۲۲ سال با این بیمار روانی زندگی کردی؟ عجب صبری داشتی…

میگه: آره ولی دیگه راحت شدم… به صورتش نگاه میکنم چقدر زیباست… فکر میکنم از من خیلی جوونتره حتما خیلی زود ازدواج کرده …

میگم: مهرت چقدره؟ میگه: حدود دویست هزار تومن بوده که الان میشه حدود ۱۶ میلیون تومن. وضعش خوبه اما میگه ندارم بدم… میگم:اون مهم نیست دادگاه براش قسط میبنده… بگیری و بریزی تو جوی آب بهتره تا نگیری… میخنده و میگه: امروز دیگه حکم آزادیمو میگیرم… برگه خروج دخترشو امضا میکنه و میره… میره و من تا ظهر صورت زیباش از جلوی چشمام محو نمیشه… فکر میکنم ای کاش مردی که زنشو کتک میزد حکمش شلاق بود… کتک نوش جون میکرد تا بفهمه که چه مزه ای میده اما حیف…