سانی و مهرداد…
امروز فقط میخوام برای سانی بنویسم… سانی قشنگم که با روحیه عالی که داشت به همه انرژی میداد. سانی ام اس داره… نمیدونم چه اتفاقی افتاده که انقدر نا امید شده امروز که رفتم وبلاگشو بخونم دیدم پشت کلماتش پر از انرژی های منفیه پر از ضعف و ناتوانی و تصمیم گرفتم این پست رو برای سانی و مهرداد و برای همه اونایی که فکر می کنن که خدا دیگه دوستشون نداره و جوابشونو نمیده بنویسم… برای همه اونایی که تا حالا با نوشته هاشون با رفتارشون و با اعمالشون به دیگرون انرژی میدادن و حالا با رفتنشون یا با تغییر رویه شون نه تنها خودشون رو رها میکنن بین زمین و آسمون بلکه اونای دیگه رو هم به طرف جاده نا امیدی سوق میدن… یادمون نره خدا اون قدرت لایزالیه که عاشق بنده هاشه و در درون همه ما آدما یه مقدار از اون قدرت و گذاشته. هر وقت دیدیم داره اون قدرته تموم میشه اگه بهش وصل بشیم دوباره باطریمون شارژ میشه. سانی عزیزم شاید من که سالمم غلط زیادی دارم میکنم که در مورد تو و مشکلاتت که میدونم کم هم نیست مینویسم… نمیخوام به قول خودت الکی بگم اون که مقربتره جام بلا بیشتر بهش میدن. گرچه اینو قبول دارم که خدا هم مثل کارگردانها به هنر پیشه های قدرش نقشهای سخت رو میده… ولی کی گفته که تو محکوم به فنایی؟ چرا نمیتونی کسی رو دوست داشته باشی؟…. مگه ویولت نیست که با تموم مشکلاتش امید رو داره که انقدر دوستش داره(بزنم به تخته)… برای همه ما آدما حتی آدمایی مثل من که ام اس یا سرطان و چمیدونم از این بیماری های خاص نداریم روزهایی پیش اومده که فکر کردیم همه چی تموم شده.. فکر کردیم دیگه هرگز نمیتونیم روزهای قشنگ گذشته رو داشته باشیم… اما کافیه که بعد از روزهای طولانی بارونی خورشید خانوم از پشت ابرا بیاد بیرون و خلاصه آفتاب همه جارو بگیره تموم اون روزای ابری و بارونی فراموش میشن… تو با رفتن از اینجا و ننوشتن چی نصیبت میشه؟ باز همین دوستای مجازی خیلی روزا اومدن و با نوشته هاشون بهت امید دادن… مگه نبوده؟ با رفتن و ننوشتنت چی تغییر میکنه؟ مشکل ام است حل میشه؟ نه! فقط تنها تر میشی و همه کسانی مثل من که با خوندن نوشته هات انرژی میگرفتن نا امید میشن… رها کردن و رفتن هرگز چیزی رو حل نکرده…همیشه اونایی بردن که موندن و مبارزه کردن… باید بمونی باید سعی کنی با قدرت فکر و تلقین مشکلاتت رو حل کنی… میدونی همه ما آدما یه نیمه گمشده داریم؟ اگه اون نیمه گمشده خودمون رو پیدا کنیم دیگه خوشبختی و به کمال رسیدنمون حتمیه؟ نمیگم با اون نیمه مون زندگی کاملا عالی خواهیم داشت نه زندگی مون فراز و نشیب داره ولی به اون کمال مطلق میرسیم… تو رو خدا فکر نکنید که خدا فراموشتون کرده… خدا در دردرون ماست مگه میشه یه دفعه صبح پاشی ببینی الکی دو تا پاهات قطع شدن؟ یا سر نداری؟ چطور میشه یه دفعه خدای درونت هم بره؟ یادت باشه تو! نه تو! همه ما آدما مثل محرابیم مقدس و پاک و در درون همه ما یک خداست خدایی که هرگز… هرگز ما رو تنها نمیگذاره…پست های قدیمیمو خوندی؟ تو تموم لحظه های بد بازم شاکرش بودم. چون اون صلاح من و تو رو از خودمون بهت میدونه.. سانی کتاب در آغوش نور رو خوندی ؟ مال بتی جین ایدی هست اگه نخوندی توصیه میکنم بخونی…جلد یکش رو … و کتاب گفتگو با خدا که داستان واقعی گفتگوی یک انسان به پوچی رسیده با خداست… و تحولاتی که بعدا پیدا کرده…و کتاب شفای زندگی لوییز هی که سرطان پیشرفته شو با نیروی فکر خوب کرده؟ اونام آدمن عین ما. فقط خودشون رو باور دارن همین… به هر حال چون این پستم طولانی شده دیگه تمومش میکنم … دوستان خواننده هر کی دوست داشت میتونه برای امید دادن به سانی عزیز و مهرداد نا امید..کامنت بزاره گفتم بیان بخونن… (سانی جان اگر بیخود قضاوت کردم منو ببخش…)