با آدمای حساس چه برخورد ی میکنید؟

حالم از سه شنبه تا حالا گرفته است یعنی راستشو بخواهید یکی حالمو اساسی گرفته. خیلی سعی کردم اینجا ننویسم دلم نمیخواد وقتی یکی میاد به جایی که قراره یه کم به خدا نزدیکتر بشه غم تو دلش راه پیدا کنه ولی چه میشه کرد. نشد. اصلا انگار این روزای محرم یه جوری با خودشون غم دارن. ما هم که یه هیئت بغل خونه مونه و شبا دسته ها میان از زیر پنجره پذیراییمون رد میشن و اشعارشونم انقدر سوزناکه که اگرم حالتو یکی نگرفته باشه حالت گرفته میشه!  بگذریم خواستم از شما راهنمایی بخوام. اگه مجبور باشید با یه آدم حساس که از کنارش رد میشی دلخور میشه رفت و آمد کنید چه میکنید؟ آدمی که نامهربون نیست ولی اشکال داره! یعنی تا باهاشی خوب و خوش و خندونه بعد که رفتی دیالوگهای رد و بدل شده و رو پیش خودش تکرار میکنه و بلاخره از توش یه چیزی در میاره و بعد یادش میفته که باید از دستت دلخور شه. بعدم یکی رو واسطه میکنه که برو به طرف بگو فلان حرفی که در مورد عمه ات زدی منظورت به من بود!! فلان چیزی که در مورد اون خانومه زدی هدفت من بودم و…. خلاصه تو میمونی و یه دل پر درد که نه این دندون خراب رو میشه کند انداخت دور نه نگهش داشت… تازه خانوم ناراحتن که چرا بیشتر نمیای و بری!! بابا همون سالی دو بارشم که تو نمیزاری یه خاطره خوش ازش بمونه!!! به خدا نمیدونم چکار کنم بچه ها. اگه حسب خیلی از روابط نبود ارتباطم رو انقدر کم می کردم که به همون سالی یه بار عید منتهی شه حیف که من ایشون رو دائم میبینم!!!! حالا نه خونه خودم و خودش جاهای دیگه. بدبختی اینه که ازش بدم هم نمیاد!!!! (پس حالا که انقدر خنگم نوش جونم نه؟ ) حسابی مستاصل شدم. نه متاسفانه آدمی هستم که بتونم کسی رو تحویل نگیرم نه آدمیم که بتونم تیکه بپرونم تا دلشو برای این که دلمو سوزونده بسوزونم نه میتونم قطع رابطه کنم. خوب پس بگید چشمت کور بسوز و بساز!!! ولی نه واقعا اگه شما جای من بودید با این آدمای حساس که از کنارشون رد میشید زود دلخور میشن چه میکردید؟

 

ادامه مطب

مهتاب ….

خیال دارم در مورد مهتاب بنویسم…… نه اون مهتابی که تو آسمونه...نه.. یه مهتاب زیباتر که توی یه خونه است… یه مهتاب هفت ساله نازنین که با قلب مهربونش دیشب تا حالا روحمو لبریز شادی کرده…… خیلی هم دوست دارم ببینمش… دیشب دوستم راضیه زنگ زد. راضیه دوست دوران راهنمایی و دبیرستانم… ما سالها خاطرات خوش رو با هم تجربه کردیم خاطراتی که حتی توی دانشگاهم تکرار نشدن… من و راضیه با این که نزدیک ۲۰ سال (اه چقدر پیر شدیم!!) از دیپلم گرفتنمون میگذره با هم ارتباط داریم ولی تلفنی!!! و الان فکر کنم ده سالی میشه که با این که هر دو تو تهرونیم همو ندیدیم!!! خلاصه راضیه زنگ زد و گفت مهتاب که همش ۷ سالشه مشتری پر و پا قرص وبلاگته…دراز میکشه و میگه برام بخون و خیلی هم از خوندن نوشته های تو لذت میبره و میگه مامان من فکر میکنم این دوستت یاسمن خیلی آدم خوبیه!!!! میگم: چرا این فکرو میکنی؟ میگه: چون همه رو دوست داره خدا رو دوست داره به همه کمک میکنه خدا هم دوستش داشته که این محبتو گذاشته تودلش!…… بچه ها دلی دارن به بزرگی دریا و روحی دارن به زلالی بارون… اونا آینه تمام نمای رفتار ما بزرگتران… اونا عشق و صداقت رو خوب میفهمن… اونا تموم اون عشقی هستن که ما یه عمر دنبالش گشتیم و متاسفانه خیلی اوقات نمی ببنیمش… خالص و ناب… عشقشون طلای ۲۴ عیاره… اگه هزاران بار عشقشونو محک بزنید یه ذره ناخالصی نداره باور کنید ..نه چون مهتاب گفته من مهربونم دارم اینو مینویسم. مهتاب بهانه ای بود برای این که من امروز در باره روح پاک بچه ها بنویسم… این که باید چقدر مراقب باشیم… اینکه اونا امانتن در دست ما و ما وظیفه داریم که در کنار سیر کردن شکم هاشون روحشون رو هم از عشق سیراب کنیم… این برای من یه افتخاره که یه بچه ۷ ساله خواننده وبلاگمه… باور کنید دیشب هر بار یاد این میفتادم یه جوری احساس غرور میکردم… حس میکردم دارم به اون هدفی که داشتم نزدیک میشم… اینکه مهتاب و یا حتی نگار خودم به نوشته هام علاقه مندن شاید دلیلش این باشه که من هر بار که میام اینجا بنویسم یه جوری با خدا مرتبط میشم… برای من نوشتن تو این وبلاگ عین عبادت آرام بخش و  لذت بخشه… قبلا هم بهتون گفتم که گاهی اوقات فکر میکنم هیچ اتفاقی در زندگیم زیباتر و دلچسب تر از این نبود که خدا بیاد  و یه دفعه یه آرزوی ناممکن منو ممکن کنه و اونوقت منم در جواب این لطف و مرحمتی که بهم کرده بیام و بهش قول بدم که یه وبلاگ درست کنم به نام چند قدم نزدیکتر به خدا و توی این وبلاگ سعی کنم به طور غیر مستقیم خدای خوب و مهربون رو به اونایی بشناسونم که فکر میکنن خدا میتونه اونقدر بد باشه که آدمو بسوزونه و سرب داغ تو گلوشون بریزه!!!! اوایل فکر میکردم با این کارم به خدا لطف کردم!! یا لا اقل لطفشو جبران کردم حالا میبینم بازم خدا برنده شد چون میخواست با این وبلاگ درست کردن و نوشتنم با آدمایی مثل شماها آشنا بشم تا بیشتر یاد بگیرم..  

خدا اون انرژی قدرتمندیه که تموم وجودش عشقه و عشقه و عشق… و عشق مگه میتونه بد باشه؟ مگه عشق میشه توش نامهربونی باشه… و امروز خوشحالم که مهتاب این ارتباط رو حس کرده.. خدایا ممنونم…                                                             

ادامه مطب

به بهانه ولنتاین

راستش من دنبال بهانه میگردم که علاقه مو به اونایی که دوستشون دارم نشون بدم… این که در طول روز چند بار به اونی که دوستش داریم بگیم که چقدر برامون عزیزه خیلی ارزشمنده… ابراز عشق به هر دو طرف انرژی میده… اون طرف مقابل میتونه یه دوست هم جنس یا غیر همجنس…همسر … پدر و مادر… فرزند و خلاصه هر کسی میتونه باشه. این موضوع حداقل تو خانواده ما (خانواده کوچیک سه نفر و نصفی خودمو میگم…) حل شده است.. انقدر که نگار خیلی اوقات میاد تو اتاق و به من میگه مامان خیلی دوستت دارم و میره… بدون این که مثلا خواسته ای داشته باشه و این پیش در آمدش باشه. یا بارها شنیده که من جلوش به رامین گفتم که دوستت دارم و برعکس… بچه باید بدونه که دوست داشتن به تنهایی کافی نیست و ابرازش در عمل و به گفتار بسیار ارزشمنده… باید بدونه که عشق چیزی نیست که در قلبها زندانی بشه… حتی یادمه دو سال پیش نگار داشت یه فیلم مال کانال دو خودمون رو میدید که پسره یکی رو دوست داشت و از مادرش مخفی می کرد. نگار گفت من که اگه یه وقت عاشق کسی بشم به بابا میگم!!! و منم گفتم کار درستی می کنی… خیلی از ازدواجهای ما که به طلاق منجر شدن حاصل همین نگفتنها به بزرگتراست… عشقهای پنهانی که گاها انتخاب غلط بوده… حالا بحث اصلا این نیست میخواستم بگم فکر میکنید چی شده که ما این چند سال اخیر ولنتاین زده شدیم؟(مثل غرب زده؟) ای کاش ما هم یه روزی تو روزهای یادبودمون داشتیم که روز عشاق نام داشت اینطوری انگار زیبا تر بود نه؟ دو سال پیش بود که شاگردای یه کلاسم ازم  پرسیدن خانوم برای ولنتایمز!!!! واسه شوهرتون چی خریدین؟  (چون خودشون قرار داشتن برن کافی شاپ و به عشقشون کادو بدن… خرس و شکلات و قلب و …. خندیدم و گفتم اولا ولنتاین!! دوما میدونید که این اسم اسم یه کشیشه؟ و داستان ولنتاینو(که حتما میدونید) براشون تعریف کردم… اون شب همش تو این فکر بودم که بدبختی مون اینه که بیشتر تقلیدهامون هم کورکورانه است…شایدم دنبال بهانه ایم تا به اون که دوستش داریم یه یادگار بدیم… و متاسفانه در فرهنگ ما عشق اونقدرها مقدس نیست!!! نمیدونم شاید من اشتباه میکنم…  به هر حال ولنتاین انقدر تو فرهنگمون جا افتاده که پارسال غروب نگار رامینو مجبور کرد برن بیرون و برای معلمش کادوی ولنتاین خرید و بیشتر بچه های کلاس همین کارو کرده بودن و معلم نازنین با یه عالمه قلب رفت خونه…یادتون باشه من امروز دو بار آپدیت کردما!!!

ادامه مطب