خیال دارم در مورد مهتاب بنویسم…… نه اون مهتابی که تو آسمونه...نه.. یه مهتاب زیباتر که توی یه خونه است… یه مهتاب هفت ساله نازنین که با قلب مهربونش دیشب تا حالا روحمو لبریز شادی کرده…… خیلی هم دوست دارم ببینمش… دیشب دوستم راضیه زنگ زد. راضیه دوست دوران راهنمایی و دبیرستانم… ما سالها خاطرات خوش رو با هم تجربه کردیم خاطراتی که حتی توی دانشگاهم تکرار نشدن… من و راضیه با این که نزدیک ۲۰ سال (اه چقدر پیر شدیم!!) از دیپلم گرفتنمون میگذره با هم ارتباط داریم ولی تلفنی!!! و الان فکر کنم ده سالی میشه که با این که هر دو تو تهرونیم همو ندیدیم!!! خلاصه راضیه زنگ زد و گفت مهتاب که همش ۷ سالشه مشتری پر و پا قرص وبلاگته…دراز میکشه و میگه برام بخون و خیلی هم از خوندن نوشته های تو لذت میبره و میگه مامان من فکر میکنم این دوستت یاسمن خیلی آدم خوبیه!!!! میگم: چرا این فکرو میکنی؟ میگه: چون همه رو دوست داره خدا رو دوست داره به همه کمک میکنه خدا هم دوستش داشته که این محبتو گذاشته تودلش!…… بچه ها دلی دارن به بزرگی دریا و روحی دارن به زلالی بارون… اونا آینه تمام نمای رفتار ما بزرگتران… اونا عشق و صداقت رو خوب میفهمن… اونا تموم اون عشقی هستن که ما یه عمر دنبالش گشتیم و متاسفانه خیلی اوقات نمی ببنیمش… خالص و ناب… عشقشون طلای ۲۴ عیاره… اگه هزاران بار عشقشونو محک بزنید یه ذره ناخالصی نداره باور کنید ..نه چون مهتاب گفته من مهربونم دارم اینو مینویسم. مهتاب بهانه ای بود برای این که من امروز در باره روح پاک بچه ها بنویسم… این که باید چقدر مراقب باشیم… اینکه اونا امانتن در دست ما و ما وظیفه داریم که در کنار سیر کردن شکم هاشون روحشون رو هم از عشق سیراب کنیم… این برای من یه افتخاره که یه بچه ۷ ساله خواننده وبلاگمه… باور کنید دیشب هر بار یاد این میفتادم یه جوری احساس غرور میکردم… حس میکردم دارم به اون هدفی که داشتم نزدیک میشم… اینکه مهتاب و یا حتی نگار خودم به نوشته هام علاقه مندن شاید دلیلش این باشه که من هر بار که میام اینجا بنویسم یه جوری با خدا مرتبط میشم… برای من نوشتن تو این وبلاگ عین عبادت آرام بخش و  لذت بخشه… قبلا هم بهتون گفتم که گاهی اوقات فکر میکنم هیچ اتفاقی در زندگیم زیباتر و دلچسب تر از این نبود که خدا بیاد  و یه دفعه یه آرزوی ناممکن منو ممکن کنه و اونوقت منم در جواب این لطف و مرحمتی که بهم کرده بیام و بهش قول بدم که یه وبلاگ درست کنم به نام چند قدم نزدیکتر به خدا و توی این وبلاگ سعی کنم به طور غیر مستقیم خدای خوب و مهربون رو به اونایی بشناسونم که فکر میکنن خدا میتونه اونقدر بد باشه که آدمو بسوزونه و سرب داغ تو گلوشون بریزه!!!! اوایل فکر میکردم با این کارم به خدا لطف کردم!! یا لا اقل لطفشو جبران کردم حالا میبینم بازم خدا برنده شد چون میخواست با این وبلاگ درست کردن و نوشتنم با آدمایی مثل شماها آشنا بشم تا بیشتر یاد بگیرم..  

خدا اون انرژی قدرتمندیه که تموم وجودش عشقه و عشقه و عشق… و عشق مگه میتونه بد باشه؟ مگه عشق میشه توش نامهربونی باشه… و امروز خوشحالم که مهتاب این ارتباط رو حس کرده.. خدایا ممنونم…