شروع به کار
نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم همیشه تا میشینم که براتون بنویسم تند وتند جمله ها میان تو ذهنم و تایپ می کنم و بعدشم که میخونم راضی ام از نوشته هام.(چه از خود راضی!!!) ولی امروز این سومین متنی هست که مینویسم و بعد از خوندن دلیتش میکنم!!!! شاید به خاطر اینه که ذهنم حسابی درگیره. همونطور که قبلا گفتم مرخصی من (به خاطر به دنیا اومدن اشکان کوچولو) امروز تموم شد و دیشب تا دو نیمه شب بیدار بودم هر کاری میکردم خوابم نمیبرد یه جور نا آرومی تو وجودم بود بارها با خدا حرف زدم همه چی رو سپردم دست اون. چون وقتی کار ها رو میسپری دست خدا همیشه بهترین نتیجه رو میبینی …. خلاصه صبح رفتم اداره فعلا افتادم همون مدرسه ای که میخواستم ولی معلوم نیست چی بشه چون مدیرمون گفت برای نتیجه قطعی و این که چه بکنیم سه شنبه بیا جلسه ای که در مدرسه هست..چون به جای من یه معلم حق التدریس اومده…. وای مادر شدن در کنار تموم لذت هاش چقدر سخته… دو ساعت از اشکان دور بودم وقتی اومدم خونه قورتش دادم دلم برای لپ هاش و بوس های زیر گلوش که بوی خوش پودر میده تنگ شده بود. اونم در نبود من کلی جیغ زده بود!!! خلاصه باز تا سه شنبه باید صبر کنم… برام دعا کنید….
طلاق یا بخشش و ازدواج دوباره؟
بخشش چیز خوبیه نه؟ هر کدوم از ما آدما چقدر میتونیم بخشنده باشیم؟ بزرگی و عظمت روحمون چقدره و تا کجا میتونیم خوشبختی خودمون رو فدای خوشبختی بچه هامون کنیم؟ حادثه ای چند وقت پیش باعث شد که یکی از دوستانم از شوهرش جدا بشه. متوجه شده بود که شوهرش با خانم دیگه ای دوست شده اونم در حالی که یه دختر دبیرستانی و یه دختر یک ساله داشتند. هر بار سعی کردم خودم رو جای اون خانوم بزارم و ببینم اگه من (خدای نکرده!!!) در این شرایط قرار می گرفتم چه می کردم دیدم حتی تصورش هم حالم رو بد میکنه… تصور این که کسی که عشقت بوده از نظر فرهنگ خانوادگی و مالی هم خیلی از تو پایینتر بوده (همون خانوم آقا رو میگم) و صرفا عشق باعث شده که تو به عنوان شوهر و شریک زندگی و یه همراه تو مشکلات بپذیریش و بعد از سالها زندگی بعد از تحمل کاستی ها و نداریها حالا که به یه جایی زندگیت رسیده که میتونی یه ذره راحت زندگی کنی (تازه هنوزم به راحتی خونه بابا نباشه!!) ببینی که ای وای زیر سر شوهرت بلند شده و دیگه تو رو نمی خواد و تو چی داری ؟ هیچی… یه جوانی از دست رفته که به پای کسی گذاشتی که لیاقتش رو نداشته!!!! نه لیاقت تو و عشقت و نه لیاقت بچه هاتو که مثل فرشته معصوم و بی گناهن… خوب حالا اگه اون طرف هیچ ادعای پشیمونی هم نکنه و با طلاقی که تو درخواست کردی موافقت کنه چی؟ و بعد از طلاق هی بیاد به بچه ها سر بزنه و بازم حرفی از پشیمونی نزنه چی؟ چقدر باید در انتظار بمونی؟ تا کی به یاد جوانی از دست رفته ات اشک بریزی و طعنه های دیگرون رو تحمل کنی؟ حالا اگه طرف بعد از یک سال بیاد بگه من پشیمونم منو تو خونه راه بده چه میکنی؟ چشماتو میبندی و می گی باشه فکر می کنم این یه سال اصلا تو زندگی ما نبوده… نه این یه سالی که طلاق گرفتیم نه اون یه سالی که کنارم بودی ولی منو نمیدیدی و دلت با دیگری بود…. می گی من حاضر نیستم به خاطر خودخواهی خودم بچه هامو بدبخت کنم؟ ولی این دوست من این کارو کرد و قراره برن چند روز دیگه دوباره عقد کنن….نظرتون چیه؟