کیک بهشتی مادربزرگ

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح میداد که چگونه همه چیز ایراد دارد… مدرسه خانواده.. دوستان و غیره… مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود،از پسرکوچولو پرسیدکه کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

_روغن چه طور؟

_نه!

_ و حالا دو تا تخم مرغ.

_نه مادر بزرگ!

_آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چه  طور؟

_نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.

_بله، همه ی این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند.اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب میکنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او میداند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم . در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.

ادامه مطب

اشکهای یک مادر

کودک از مادرش پرسید :چرا گریه می کنی؟

مادر پاسخ داد : چون مادرم!

 کودک گفت:نمی فهمم. مادر او را در آغوش کشید و گفت: هرگز نخواهی فهمید….

کودک از پدر پرسید که چرا مادر بی هیچ دلیلی گریه می کند؟ تنها جوابی که پدر داشت این بود که همه مادرها همینطور هستند. کودک تصمیم گرفت این موضوع را از خدا بپرسد: خدایا چرا مادرها به این راحتی گریه می کنند؟

خدا پاسخ داد: پسرم ! من باید مادران را موجوداتی خاص خلق میکردم. من شانه های آنها را طوری خلق کردم که توان تحمل بار سنگین زندگی را داشته باشند و در عین حال آرام و مهربان باشند. من به مادران نیرویی دادم که طاقت به دنیا آوردن کودکانشان را داشته باشند. من به آنها نیرویی دادم که توان ادامه دادن راه را حتی هنگامی که نزدیکانشان رهایشان کرده اند داشته باشند .. توان مراقبت از خانواده در هنگام بیماری بی هیچ شکایتی… من به آنها عشق ورزیدن به فرزندانشان را آموختم حتی هنگامی که این فرزندان با آنها ببسیار بد رفتار کرده اند. و البته اشک را نیز به آنها دادم برای زمانی که به آن نیاز دارند.

ادامه مطب

عدالت!!!

در یکی از شبها جشنی در کاخ سلطنتی برپا شد. ناگهان مردی ناخوانده به همراه دعوت شدگان وارد قصر شد و در برابر شاهزاده ادای احترام کرد. همگی با تعجب به او نگریستند زیرا یکی از چشمانش در آمده بود و خون از آن جاری می شد! شاهزاده از او پرسید: چه اتفاقی برای تو افتاده است؟

مرد پاسخ داد: ای شاهزاده! من دزد هستم و تاریکی چنین شبی را غنیمت شمرده و وارد یکی از مغازه های صرافی شدم. از دیوار آن بالا رفتم اما اشتباها” از پنجره دیگری وارد مغازه بافندگی شدم لذا با سرعت تصمیم گرفتم که بگریزم اما به سبب تاریکی بسیار سوزن یکی از دستگاههای بافندگی به یکی از چشمهایم اصابت کرد و آن را از حدقه بیرون آورد. اکنون نزد شما آمده ام تا عدالت را اجرا کنید و حق مرا از مرد بافنده بستانید!

شاهزاده دستور داد تا مرد بافنده را احضار کنند و فرمان داد تا یکی از چشمان وی را از حدقه در بیاورند!!! مرد گفت: شاهزاده به راستی که حکم عادلانه ای را صادر فرمودید اما من برای با فندگی به دو چشم نیاز دارم تا بتوانم هر دو طرف لباس را ببینم. همسایه ای دارم که پینه دوزی می کند و او مانند من دو چشم  دارد اما برای پینه دوزی تنها به یک چشم نیاز دارد. پس اگر می خواهید قانون را زیر پا نگذارید می توانید او را احضار کنید تا یکی از چشمهایش را بیرون آورید! آنگاه شاهزاده دستور داد تا مرد پینه دوز را احضار کنند و وقتی مرد پینه دوز آمد یکی از چشمانش را در آوردند و اینگونه عدالت اجرا شد!!!!!!

ادامه مطب