معیاری برای درک محبت

شما معیارتون برای ارزش دادن و بها دادن به آدمهایی که باهاشون به نوعی در تماس هستید چیه؟ مادیات یا اخلاقیات(یا معنویات)؟

آدمها رو بر چه اساسی تو قلبتون دسته بندی کردید؟ یادمه یه بنده خدایی یه پسر معتاد داشت که البته بعدا درمان شد .. تو اون روزهایی که اون خانواده درگیر مشکلات پسر جوان و معتادشون بودن من سعی می کردم که هر روز بهشون زنگ بزنم و با احوالپرسی و دلداری دادن کمی از بار غمی رو که رو دوششون بود کم کنم… که بعدها هم شنیدم که تو کارم موفق بودم و اون روزها به دردشون خوردم…بعدا که این آقا پسر درمان شد خانواده اش تصمیم گرفتن که اون رو بفرستن خارج از کشور البته با اصرار خودش…من با این که اون روزها تو نه ماهگی بودم و برام بیرون از خونه رفتن خیلی سخت بود دلم نیومد که برای خداحافظی نرم. یه کادو براش گرفتم و یه ساعتی با شوهرم برای خداحافظی رفتیم… دیروز شنیدم که اون خانواده از دست من دلخورن چون کادوم از نظر اونا کوچیک بوده!!!! اگر چه این روزها اشکان انقدر من رو مشغول میکنه که زیاد فرصت فکر کردن ندارم ولی تو همون مدت کوتاهی که فرصت فکر کردن داشتم به این نتیجه رسیدم که خیلی از آدمها فقط اون قسمتی از محبت ما رو میبینن که قابل رویت باشه و ملموس!!! روزهایی که من پا به پای اون مادر اشک ریختم و سعی کردم کمی فقط کمی از بار غم روی دوشش رو بردارم به راحتی فراموش شد… البته پیش خودم فکر کردم که من اون کار رو فقط به خاطر خودم کردم به خاطر نزدیکتر شدن به خدا و بنابراین نیازی به این که بخواد از جانب بنده اش تلافی یا فهمیده بشه ندارم… ولی خواستم بدونم شما جز کدوم دسته هستید اونایی که محبت رو حس می کنن یا فقط میبینن؟

ادامه مطب

بوی بهشت

خدا ی مهربونم سلام

از این که این فرشته زیبا  مهربون رو به ما هدیه دادی ازت ممنونم… وقتی در آغوش می گیرمش احساس می کنم که تو رو در آغوش گرفتم…. چرا که به خاطر پاکی و معصومیتش بوی بهشت میده… نگاهش اونقدر مهربونه که انگار از دریچه چشمای تو داره نگاهم می کنه … و وقتی با انگشتای کوچولو و کشیده اش انگشتم رو میگیره حس میکنم  با تمام کوچیکیش  قدرت فوق العاده ای داره که ناشی از ارتباط نزدیک با توست… وقتی نیمه شب با صدای گریه اش از خواب بیدار میشم انگار ماههاست که ندیدمش اونقدر دلم براش تنگ شده که اصلا از این که از خواب بیدارم کرده ناراحت نمیشم و با عشق بغلش میکنم .. میبوسمش و عطر دلنشین بودنش رو تا اعماق وجودم فرو میدم و از گرمی حضورش در کنارم نشئه میشم… نمیدونم چطور میتونم ازت تشکر کنم… امیدوارم که بتونم تو رو اونجور که هستی …خوب و مهربون و بزرگ… دوستداشتنی و بخشنده… به همه اونایی که فکر می کنن که باید از خدا ترسید بشناسونم… دوستت دارم… یاسمن

 

ادامه مطب

برای اشکان دلتنگم

اشکان قشنگم به خاطر زردی دیروز  تو بیمارستان دی بستری شد… تمام دیروز ظهر وقتی منتظر جواب آزمایش بودم دعا می کردم که بیلیروبینش زیر ۱۵ باشه که بستری نشه ولی متاسفانه ۱۶ بود و دکتر گفت باید بخوابه زیر فوتو… با این که ۱۱ سال پیش نگارم هم به خاطر زردی توی دی بستری شده بود و حتی خونش رو هم عوض کرده بودن و میدونستم که زردی چیز خطرناکی نیست ولی یه چیزی درونم شکست… اشکم بند نمیومد دلم می خواست هق هق گریه کنم آخه من تازه به این فرشته کوچولو رسیدم چطوری دوری ازش رو تحمل کنم… محکم به سینه ام چسبونده بودمش سرش روی شونه هام بود و فقط گریه می کردم… همش فکر می کردم با دلتنگی چه کنم… نه ماه انتظار کشیده بودم که بیاد و حالا که تازه ۵ روزه که اومده باید بزارمش و برم… ولی چاره ای نداشتم .. برای سلامیش باید این بها رو که دلتنگی بود می پرداختم… بعد از تشکیل پرونده اشکان رو تحویل بخش نوزادان دادیم و با دنیای دلتنگی اومدیم خونه… شب برای شیر دادن بهش رفتیم بیمارستان… دور دهنش شیر خشک شده بود مژه های قشنگ و بلندش از اشک به هم چسبیده بودن و پیشونی نازش به خاطر سرجی فیکسی که روی چشاش کشیدن که نور اذیتش نکنه دون دون بود… با بغض صورتش رو شستم و تا تونستم بوسش کردم…  بهش شیر دادم و اومدیم خونه.. تا صبح چند بار بیدار شدم و چهره معصومش از نظرم دور نمی شد… امروز عصر هم رفتم بهش شیر دادم. زردیش کمتر شده شب هم باید دوباره برم از الان دلتنگ اون لحظه هستم که می بینمش… دعا کنید که زود حالش خوب بشه و این فرشته کوچولو با اومدنش به خونه دوباره انرژی بده ..راستی از همه کسانی که برام کامنت گذاشتن ممنونم در اولین فرصتی که بتونم به همه سر می زنم… 

 

ادامه مطب