یه خبر خوش

هورا اشکان به دنیا اومد!!! اشکان ۵ شهریور ساعت ۵ و نیم صبح در حالیکه قرار بود ۲۵ شهریور با سزارین به دنیا بیاد با زایمان طبیعی به دنیا اومد و همه رو متعجب و حیران کرد….  الان زیاد حال مناسبی ندارم فقط خواستم خبر خوش داده باشم… اونم بعد از این همه خبر بد…. دوستتون دارم … تو لحظه های پر از درد برای همه اونایی که برام کامنت گذاشته بودن دعا کردم… فردا قراره اشکان رو ببرم دکتر. شما هم برای سلامتی اون دعا کنید … تو اولین فرصت براتون مینویسم

ادامه مطب

اشکان تا آخر شهریور به دنیا میاد!!!!

سلام به همه دوستان خوبی که اومدن وبلاگم رو خوندن و در مورد کاری که قرار بود بکنم نظر دادن ..منم به قولم عمل کردم و در حال دعا کردن براشون هستم…  خیلی خبر دارم نمیدنم از بده بنویسم یا از خبر خوبه شروع کنم؟ بزار از بده بنویسم که آخرش خبر خوبه تو ذهنتون بمونه..  خوب راستش دو روزه می خوام بیام بنویسم ولی روم نمیشه. آخه من که قرار نیست دروغکی تو وبلاگم بنویسم وای من خیلی خوشم و فلان و بهمان این دو روز هم زیاد خوب نبودم. چرا؟ والله روم نمیشه بگه که باز یه نفر دیگه فوت کرد!!! پسر دایی ۲۳ ساله شوهرم پریروز تو دریا غرق شد. بماند که اینا هر چی تلاش کردن که من نفهمم به بدترین وضع ممکن فهمیدم و بماند که چقدر آرش رو دوست داشتم و چقدر زیبا و خوش تیپ بود و بگذریم که دو شب من با کابوس غرق شدنش تا صبح کلنجار رفتم… ولی خوب چه میشه کرد؟ هر کسی داستان زندگیش یه جایی تموم میشه و مهم اینه که در طول این داستان چقدر از خودش خاطرات خوب و موندنی باقی بزاره… به هر حال بیایید برای سلامتی اونایی که موندن و شادی روح اونایی که رفتن دعا کنیم… اما در مورد عروسی اون  دو تا بلبل!!! براتون بگم که فعلا از دو تا عمه هام و زن عموم خواستم که با مامان صحبت کنن و خودم هم خیلی باهاش حرف زدم ولی داییم مونده که نمیدونم چه کنم. زن داییم هم که یکی از بچه ها در موردش نوشته بود که ممکنه ناراحت شه اصلا ایران نیست و خیلی ها معتقدن که اگه بچه هاش رو ول نکرده بود بره شاید این اتفاق نمی افتاد که البته من در این مورد کلا هیچی نمی گم چون در هر حال من جز خانواده شوهرم و رای من ارزشی نداره!!! و تازه معتقدم که مرگ دست خداست… شاید اگر ایران هم بود باز این بچه از دنیا می رفت…. خلاصه من دارم تلاشم رو میکنم که تا قبل از ماه رمضون یعنی دو ماه دیگه این عروسی سر بگیره. گر چه به نفع خودمه که دیر تر عروسی کنن چون تا اون موقع نوزاد من یه ماهش هم نیس و نگهداریش تو عروسی خیلی سخته. ولی چه میشه کرد مجبورم فداکاری کنم. اما خبر خوش این که سونوگرافی کردم و آقا پسر سالمه… دیشب کلی دعا کردم  گفتم خدایا من برام تنها چیزی که مهمه سلامتیشه و اصلا جنسیتش مهم نیست ( البته قبلا هم بهم گفته بودن که پسره ولی جدی نگرفته بودم…) که خلاصه سالم بود و خیلی خوشحالم و اشکان….تا آخر شهریور به دنیا میاد… خوب اگه اومدید و خوندید در مورد متن قبلی نظر نداده بودید بی زحمت نظر بدید…

ادامه مطب

تو رو خدا نظرتون رو در مورد  کاری که میخوام بکنم بدین بعد برین

سلام به همه دوستای خوبم نمیدونید من با چه مشقتی مینویسم و بعد کانکت میشم … کامپیوترم دچار یه بیماری شده که سرعتش مثل حلزون شده رو هر چی کلیک کنی فرصت داری یه قورمه سبزی بپزی تا چیزی که خواستی بیاد!!!! ولی من تا خواهرم فردا بیاد و مشکل رو حل کنه نستوه و استوار میام تو اینترنت و برای شماها که همه تون برام عزیز هستید میینویسم… می خوام ازتون یه رای گیری کنم تو رو خدااااااااااا هر کی اومد نظرش رو بنویسه تا من ببینم چکار کنم… یادتونه که قرار بود دیروز عروسی خواهرم باشه که الان یه ساله نامزد هستن و عید هم به خاطر فوت یکی از اقوام عروسی شون رو ۴ ماه عقب انداختن و میدونید که هفته پیش یعنی درست ۶ روز قبل از عروسی بچه ها در حالی که نصف کارتهای عروسی پخش شده بود پسر داییم فوت کرد. امروز قرار بود پاتختی خواهرم باشه که شب هفت پسرداییم شد!!  در جریان هم هستید که این پسردایی واقعا برای من عزیز بود ولی از طرف دیگه با این دو تا نوجوان چه کنیم که کلی به دلشون صابون زده بودن که دیگه عروسی شون سر میگیره و میرن سر خونه زندگیشون. به این فکر افتادم که به عنوان دختر ارشد خونه (و البته به قول بابام پسر بزرگ خونه چون همیشه میگه تو برام مثل پسر بودی… حالا نمیدونم به خاطر این که خیلی شیطون بودم میگه یا به خاطر این که همیشه سعی کردم مثل یه مرد تو مشکلات تکیه گاهشون باشم!!!!)  خلاصه خیال دارم از چند تا از بزرگای فامیل خواهش کنم که مامان و داییم رو راضی کنن که قبل از ماه رمضون یعنی دو ماه دیگه عروسی بگیریم و این دو تا مرغ عشق!!!! برن تو لونه شون… چون فکر نمی کنم به عقل هیچ کدوم از بزرگا برسه!!! که این کار رو بکنن!! آخه ما آدمها تا خومون جوانیم میگیم عاشقی خوبه ولی تا شوهر کردیم یا زن گرفتیم فوری یادمون میره که یه روزی خودمون با عشق ازدواج کردیم و داد سخن میدیم که عشق ممنوع… خلاصه هر کاری تو سن خودمون خوبه و تا از خودمون گذشت بد میشه… ولی من شاید به این دلیل که همیشه تو مدرسه با یه عده عاشق طرف بودم یا شایدم به این دلیل که هرگز نذاشتم  تو زندگیم عادت جاشو با عشق عوض کنه معتقدم که عشق محترمه… وای خیلی حرف زدم حوصله تون سر رفت؟ تو رو خدا بگید این کارو بکنم یا نه… یا اگه شما بودید چه می کردید؟ اگه جای من بودید چه می کردید؟ جای عروس داماد بودید؟  جای بزرگترا بودید؟ خلاصه بی جواب نرید . من رو از درموندگی در بیارید… منم قول میدم شب براتون دعا کنم… میدونید که دعای زن حامله اونم از نوع پا به ماهش گیرندگیش خیلی بالاست!! خدای مهربون نگهدارتون باشه… 

ادامه مطب