درد و دل با خودم!!

چقدر با خودم از صبح تا حالا کلنجار رفتم…  به خودم گفتم یاسمن جان مگه قرار نیست همونی باشیم که بهش اعتقاد داریم ؟ حیف اینهمه مروارید نیست که از چشمای همیشه مهربونت می ریزه؟ (مجبور بودم یه کم زیادی خودم رو تحویل بگیرم!) برای چی لحظه های قشنگت رو به خاطر یه دیوونه خراب می کنی؟ مگه نمیدونی که خیلی از کسانی که ما باهاشون برخورد می کنیم آدمهای لبریز از عقده و مشکلن که شادی و خوشبختی و آرامش ما آزارشون میده؟ آخه عزیز دلم تو یه جمعه قشنگت رو باختی خیلی ارزون و بیخود… گفتم مگه تو نمی گی که خدا بهترین دوست ماست؟ مگه نمی گی که حتی اگه هیچ کس رو نداریم وقتی خدا رو داریم انگار همه کس رو داریم؟ مگه تو به وجودش به بزرگیش به عشق بی انتهاش ایمان نداری؟ مگه این وبلاگ رو فقط به این خاطر نساختی که خدای مهربون رو به همه بشناسونی و تلاش بکنی برای نزدیک کردن دیگران و خودت به خدا؟ آیا این بی توجهی به همه اعتقادات خودت نیست که اجازه میدی یک بیمار روانی در لباس یک انسان سالم روحت رو به بازی بگیره و آزارت بده و بعدم خوش و خندان بره خونه اش لا لا کنه؟  گرچه انقدر ابر  چشام باریدن که پوست گونه ام شور و زبر شده و گر چه هنوزم دوست دارن که ببارن ولی دیگه میخوام با گرمی حضور خدا در درونم مانع این بارش بشم و در دلم برای تمام آدمهای بیمار روانی که ظاهرا سالمن دعا کنم که خدا کمکشون کنه که واقعا سالم بشن!!!! لطفا شما هم دعا کنید…

 

ادامه مطب

خون آشام های روحی

همیشه از وقتی یادمه نوشتن بهم آرامش میداده… آرامشی رو که خیلی اوقات افرادی که با ما تماس پیدا می کنن ازمون می گیرن… فکر می کنم قبلا در مورد خون آشام های روحی براتون نوشتم. کسانی که با آزار دادن ما یا با شکستن دلهامون  از ما انرژی مورد نیازشون رو می گیرن…  یکی از این خل دیوونه ها گاهی به پست من بدبخت می خوره! گو این که همیشه تلاش می کنم که یه جوری از روبرو شدن باهاش شونه خالی کنم یا کمتر ببینمش ولی متاسفانه نمیشه! و خیلی اوقات اعصابم رو به هم می ریزه . باور کنید هرگز تو عمرم از کسی متنفر نبودم متاسفانه یا خوشبختانه خداوند دلی بهم داده که تویش کینه و نفرت جا نمیشه ولی این آدم انقدر هر بار که دیدمش روحم رو آزار داده که باور کنید از آرزوهامه که تا آخر عمرم نه ببینمش نه صداش رو بشنوم حتی شنیدن صدایش از پای تلفن هم روحم رو می خراشه و جالب اینجاست که چقدر هم ادعای دوستی و محبت می کنه. بیچاره …. برایش از خدای مهربون طلب مغفرت می کنم چون هر بار که  اشک من رو در آورده برای خودش یه کارما خریده!! میدونید که قانون کارما چیه ؟ بدی کنی بدی می بینی و خوبی کنی خوبی… من نمیدونم چرا ما آدمها به جای این که محبت رو که بهش نیاز داریم و بهمون آرامش و انرژی میده تو خونه خودمون جستجو کنیم دنبالش تو خونه های مردم می گردیم؟ درست مثل ملا نصرالدین که دنبال سوزنی که توی خونه اش گم کرده بود تو خیابون می گشت چون خیابون روشنتر بود!!! بیایید برای آدمهای مریضی که نمیدونن چطوری باید انرژی مورد نیاز برای زنده بودنشون  رو تامین کنند دعا کنیم. برای تمام بیمارهای روانی که ظاهرا سالم هستن و لی در باطن نیاز به یه روان درمانی کامل دارن. آدمهایی که الکل مغزشون رو زائل کرده  و عشق به پول و قدرت قلبشون رو تسخیر کرده و تازه حس می کنن خیلی هم بامزه و بانمکن!!

ادامه مطب

شاتوت!!!

سلامی به گرمی آفتاب لذت بخش بهاری …  چرا بهاری؟ چون تابستون معمولا آفتاب به لذت بخشی بهار و پاییز و زمستون  نیست. چون همیشه وقتی آدم یه چیزی رو زیادی داره قدرش رو  خیلی نمیدونه ولی مثلا زمستون وقتی یه روز هوا صاف و آفتابی میشه آدم کلی صفا میکنه.. خوب بگذریم. اولا ممنون از کامنتهای زیباتون. منم تقریبا کارهام تموم شده و خونه نقاشی اش تموم شد و همه چی چیده شد و تغییرات زیادی هم دادیم که واقعا یه جورایی روحیه ام رو عوض کرد… خونه انقدر تغییر کرده  که گاهی حس می کنم مهمونم.. گر چه ما همه مون تو این دنیا مهمون خداییم… خدای قشنگ و مهربونی که هرگز نمی گذاره دلتنگ بمونیم…  دو روز گذشته وقت نکردم بنویسم گفتم که تولد دختر طبقه بالاییمون بود و ازم خواهش کرد که دو تا کیک بپزم چون خیلی مهمون داشتن و یه کیکش هم باربی باشه که انصافا کیک باربی بسیار زیبا شد انقدر که دلشون نمیومد بخورن!!! درسته که من اون روز حسابی خسته شدم و از زور پا درد پاهام رو با باند کرپ بستم و شام هم نتونستم بپزم!!! و مجبور شدیم شام از بیرون بگیریم ولی هر بار فکر می کردم به این که تونستم بعد از مدت ها یه کم مفید باشم لبریز شادی می شدم… جالب اینجاست که من ۳ هفته بود هوس شاتوت کرده بودم و پیدا نمی کردم. و امروز مامان همون دختر خانمی که تولدش بود برام یه ظرف پر از شاتوت آورد و تو دلم گفتم خدایا دمت گرم که خوب میدونی چه جوری و کجا محبت های خالصانه آدمها رو تلافی کنی…

ادامه مطب