ورقه!!!

از کجا بنویسم عزیزای مهربونم؟ من حسابی درگیر ورقه صحیح کردن هستم. حدود ۴۰۰ تا ورقه داشتم که البته ۱۴۰ تاشون بیشتر نموندن … واسه همین حتی برای چک کردن میل هام هم دیر به دیر میام تا بتونم زودتر کار ورقه ها رو تموم کنم…  از همه دوستان خوبی که اومدن بهم سر زدن و برام کامنت گذاشتن ممنونم حتما”از دو سه روز دیگه که کارم تموم شد میرم بازدیدشون  رو پس میدم…. این روزها با این که سنگین شدم ولی از نظر روحی بهترم دیگه رفتم تو هفت ماه و چیزی به نه ماه نمونده فقط امیدوارم که دیگه زلزله نیاد تا من بتونم این امانت رو سالم تحویل این دنیا بدم!!! برام دعا کنید راستی اگه اسم قشنگ دختر یا پسر به ذهنتون میاد که جدید و زیبا باشه برام بنویسید… البته سونو گفته که پسره ولی یه وقت دیدی اشتباه بود حالا ما هر دو تا رو داشته باشیم… ممنونم.به امید دیدار

ادامه مطب

لارنژیت

خوب به سلامتی من لارنژیت شدم. فکر کنم عصبیه. راستش یه سوال داشتم. اگه یه روزی گلهایی رو که خیلی دوستشون داشتید و مدتها ازشون مراقبت کردید تا بزرگ بشن و زیبا، به دلیلی مثل مسافرت به یه همسایه یا یه دوست بسپرید و بعد از برگشت با یه سری گلدون خشک شده یا گل پلاسیده و لاجون طرف بشین چه می کنید؟ غصه می خورید و از غصه لارنژیت میشین؟ بیخیال گلهاتون میشین و اصلا به روی خودتون نمیارین؟ از گلهاتون گله می کنید که چرا صبوری نکردن؟ …. از دوستتون گله می کنید که اگه این گلها گلهای خودش هم بودن انقدر بی احساس باهاشون برخورد می کرد؟ …. خوب حالا اگه این گلها شاگرداتون بودن که امسال فارغ لتحصیل میشدن و  نمره هاشون براشون حیاتی بود و سه تا درس هم با شما داشتند و شما یه ترم به کسی سپرده بودینشون و حالا موقع ورقه صحیح کرده با یه سری ورقه پر از غلط یا نیمه سفید مواجه می شدید چی؟ بازم بی خیال میشدید؟ توی دلتون از بچه ها گله می کردید؟  از روزگار گله می کردید؟ از دوستتون ؟ یا لارنژیت میشدید؟

ادامه مطب

زلزله و طوفان و ورقه!!!

سلام به همه

حسابی مشغول صحیح کردن ورقه ها هستم(همون سورپرایزی که برای شاگردام داشتم …اینه که تصحیح کردن ورقه ها دست خودمه)و فقط اومدم یه سر بزنم و برم. متاسفانه نمره ها زیاد خوب نیست ولی خوب چه میشه کرد؟ رفتم مدرسه و بچه ها رو دیدم چقدر براشون دلتنگ شده بودم خدا میدونه … به خودم یه استراحت دادم ولی زود باید برم آخه فعلا ۲۶۰ تا ورقه دارم که تقریبا نصفشون رو صحیح کردم… از زلزله هم خیلی ترسیدم و هینطور از طوفان دیشب… خاطره تلخ بم دائم در ذهنم تداعی میشد و با این که خدا بهم اطمینان میداد که هیچ خطری ما رو تهدید نمی کنه ولی بازم تا خوابم میبرد با کابوس و ترس از خواب می پریدم… اینا نتیجه دیر سرزدن به وبلاگمه… چون هر وقت اینجا از خوبی و خدا و مهربونیهاش مینویسم تا مدتها شارژم وشاد و آروم…

ادامه مطب