امروز بهترم

امروز حالم خیلی بهتره خدا رو شکر… بچه ها  بهم ایمیل زدن و قول دادن که دیگه این یک هفته رو هم تحمل کنن و باز خراب کاری نکنن آخه خیال داشتن برن اداره و از ایشون شکایت کنن که من کلی باهاشون حرف زدم… و گفتم دیگه کار رو از اینی که کردین خراب تر نکنید… گفتم من تو اون چند ماهی که با شما کلاس داشتم بهتون کینه و نفرت و دل شکستن و قهر یاد دادم؟ یا بخشش و گذشت و مهربونی؟ من که همش می گفتم حتی اونهایی رو که دلمون رو شکستن ببخشیم و بزاریم به حساب اینکه یا مشکل دارن و با آزار دادن ما و ناراحت کردنمون ازمون انرژی های از دست رفته شون رو دریافت می کنن یا اینکه مخصوصا” سر راه ما قرار گرفتن تا با آزاری که به ما میدن ما یه درس رو تجربه کنیم… و ما فقط میتونیم دعا کنیم که اگه بیمار هستن خدا شفاشون بده و اگه فرشته ای هستن در لباس یک آدم آزار رسان خدا به ما کمک کنه که زودتر از رفتاری که با ما داشتن درس بگیریم فقط همین

ادامه مطب

چقدر دلتنگم

دیشب تا ساعت دو و نیم نیمه شب راه میرفتم خسته میشدم می نشستم و دوباره راه می رفتم و اشکام که تمومی نداشتن روی گونه هام می غلتیدن و میومدن پایین و دلتنگی ام حتی با گریه کردن هم تموم نشد…..بلاخره از خستگی خوابم برد گرچه تا صبح بیش از ده بار از خواب پریدم و اولین چیزی که به ذهنم میومد این بود که چرا بچه ها این کار رو کردن…  گاهی ما آدمها ندونسته کاری می کنیم که باعث به هم ریختگی روح خیلی های دیگه می شیم… دلتنگی من از این بود که شاگردام با اون خانمی که به جای من دارن تدریس می کنن خیلی زشت و بد صحبت کرده بودن و گفته بودن که از ایشون بدشون میاد و من رو دوست دارن!!! و این باعث شده بود که اون خانم از دست من دلگیر بشن و حس کنن من مقصرم!  تمام دیشب فکر می کردم چقدر تو زندگیم سعی کردم دل کسی رو نشکنم آزاری به کسی نرسونم … چقدر سر کلاسهام در کنار درس دادن هام سعی کردم اینو به بچه ها تفهیم کنم که باید خوب باشیم تا خوبی از جهان هستی دریافت کنیم…نباید دل کسی را بشکنیم نباید کسی رو آزار بدیم باید ببخشیم تا بخشوده بشیم و ….ولی اونا با رفتار دیروزشون همه چی رو خراب کردن اولا” این که اون خانم مصرانه گفت سوالات پایان ترم رو خودش طرح می کنه و دوم این که میدونم دلش شکسته… این که آدم فکر کنه از صبح تا غروب با کسانی هست که دوستش ندارن یا به قول خودش ازش بدشون میاد خیلی دلتنگ کننده است.تمام دیشب فکر می کردم کجای کارم تو آموزش به بچه ها غلط بوده که نفهمیدن با دل شکستن و ابراز تنفر نمیشه کاری رو از پیش برد؟ امروز صبح رفتم مدرسه از بغض حرف هم به زور زدم حتی نرفتم سر کلاسم حتی بچه ها رو که دیدم نتونستم ناراحتیم رو ازشون پنهون کنم….و هنوزم دلم گرفته… نمیدونم قرار بوده من از این اتفاق چه تجربه ای کسب کنم. دارم در موردش فکر می کنم… حتما” خدا دلیلی داره برای این اتفاق…

ادامه مطب

چطور با خدا ارتباط برقرار کردم؟

امروز میخوام جواب امیر رو بدم که برام تو وبلاگ بلاگ اسکای کامنت گذاشته و پرسیده که چطور با خدا ارتباط  ارتباط برقرار کردم؟ راستش من همون اوایل که شروع به نوشتن وبلاگ  کردم نوشتم که واقعا” این اتفاق برام مثل عاشق شدن بود! تا حالا عاشق شدید؟ یه بار به خودتون میایید و میبینید که یه حسی دوستداشتنی تمام وجودتون رو لبریز کرده! یه حسی که باعث شده حس کنید یه جور دیگه زندگی رو ببینید یه جور دیگه دنیا رو دوست دارید انگار که همه آدمها یه جوری مهربون تر شدن!!! اصلا” درختها سر سبز تر شدن و گلها خوشبو تر….  آخه حس من موقع عاشق شدن اینطوری بود حس میکردم که از همیشه بیشتر زندگی رو دوست دارم!!! اما در مورد خدا و حضور پر رنگ ترش تو زندگیم…خوب من دنبال چیزهای مختلف که یه جوری به ماورائ الطبیعه مربوط بودن زیاد میرفتم  بعد هم کلاسهای انرژی درمانی و کتابهای عرفانی و از این جور چیزها ولی وقتی فکرش رو میکنم میبینم تمام اینها یه طرف و اون که فقط سعی کردم که خوب باشم یه طرف یعنی برای حس کردن خدا و ارتباط برقرار کردن با اون نباید انرژی درمانی رفته باشی یا کتابهای عرفانی خونده باشی فقط کافیه سعی کنی که آدم خوبی باشی همین …. حتی لازم نیست به زور هی سعی کنی که پیداش کنی یا حسش کنی اون خودش میاد درست اون موقعی که باید… البته خدا با همه مون همیشه حرف میزنه ولی متاسفانه ما خیلی اوقات نمی فهمیم که خدا بوده که از دریچه چشمان یک نیازمند با ما حرف زده!!! یا با زبون یه دوست ما رو راهنمایی کرده یا با یه بغض دلتنگی هامون رو از بین برده… کم کم که این دوستی نزدیکتر شد تازه میفهمیم که اون همیشه با ماست در درونمون و فقط کافیه بهش فرصت بدیم که حضورش رو یه جوری نشون بده ….

ادامه مطب