دیشب تا ساعت دو و نیم نیمه شب راه میرفتم خسته میشدم می نشستم و دوباره راه می رفتم و اشکام که تمومی نداشتن روی گونه هام می غلتیدن و میومدن پایین و دلتنگی ام حتی با گریه کردن هم تموم نشد…..بلاخره از خستگی خوابم برد گرچه تا صبح بیش از ده بار از خواب پریدم و اولین چیزی که به ذهنم میومد این بود که چرا بچه ها این کار رو کردن… گاهی ما آدمها ندونسته کاری می کنیم که باعث به هم ریختگی روح خیلی های دیگه می شیم… دلتنگی من از این بود که شاگردام با اون خانمی که به جای من دارن تدریس می کنن خیلی زشت و بد صحبت کرده بودن و گفته بودن که از ایشون بدشون میاد و من رو دوست دارن!!! و این باعث شده بود که اون خانم از دست من دلگیر بشن و حس کنن من مقصرم! تمام دیشب فکر می کردم چقدر تو زندگیم سعی کردم دل کسی رو نشکنم آزاری به کسی نرسونم … چقدر سر کلاسهام در کنار درس دادن هام سعی کردم اینو به بچه ها تفهیم کنم که باید خوب باشیم تا خوبی از جهان هستی دریافت کنیم…نباید دل کسی را بشکنیم نباید کسی رو آزار بدیم باید ببخشیم تا بخشوده بشیم و ….ولی اونا با رفتار دیروزشون همه چی رو خراب کردن اولا” این که اون خانم مصرانه گفت سوالات پایان ترم رو خودش طرح می کنه و دوم این که میدونم دلش شکسته… این که آدم فکر کنه از صبح تا غروب با کسانی هست که دوستش ندارن یا به قول خودش ازش بدشون میاد خیلی دلتنگ کننده است.تمام دیشب فکر می کردم کجای کارم تو آموزش به بچه ها غلط بوده که نفهمیدن با دل شکستن و ابراز تنفر نمیشه کاری رو از پیش برد؟ امروز صبح رفتم مدرسه از بغض حرف هم به زور زدم حتی نرفتم سر کلاسم حتی بچه ها رو که دیدم نتونستم ناراحتیم رو ازشون پنهون کنم….و هنوزم دلم گرفته… نمیدونم قرار بوده من از این اتفاق چه تجربه ای کسب کنم. دارم در موردش فکر می کنم… حتما” خدا دلیلی داره برای این اتفاق…