پدر و مادر

امروز خیال دارم در مورد پدر و مادر بنویسم … گوهرهای گرانبهایی که تا وقتی در کنارمون هستن قدرشون رو نمیدونیم و مثل چیزها ی دیگه تازه وقتی از دستشون دادیم میفهمیم که چقدر ارزشمند و پر بها بودن! من فکر میکنم به ندرت پیدا بشن پدر و مادری که بچه هاشون رو دوست نداشته باشن و آینده بچه هاشون براشون مهم نباشه. گاهی پدر مادرها حرفهایی میزنن یا محدودیتهایی برای بچه ها قائل میشن که این سوء تفاهم رو در ذهن بچه ها ایجاد میکنه که مادر و پدر بد اونها رو میخوان و یا بهشون اعتماد ندارن و…. که تازه وقتی اون بچه ها بزرگ میشن و خودشون پدر یا مادر میشن میفهمن که تا چه اندازه در اشتباه بودن و دیگه شاید برای جبران عکس العمل زشتی که در بچه گی از خودشون نشون دادن و دل پدر و مادر رو شکستن خیلی دیر باشه….البته روح پدر و مادر اونقدر بزرگه و عشقشون اونقدر عمیق که بزرگترین اشتباهات بچه هاشون رو به راحتی میبخشن ولی خوب این دلیل نمیشه که ما از عشق عمیق و روح والای اونها سوء استفاده کنیم…. یادمون باشه که دل شکستن کار بسیار ساده ای هست و دل به دست آوردن یک هنر….

 

ادامه مطب

دلبستگی

اینهفته سونوگرافی ام رو که انجام بدم و برم دکتر معلوم میشه که میتونم برم سر کار یانه. وای که برام رفتن مدرسه و دیدن شاگردام و حتی شیطونی هاشون که گاهی کلافه و خسته ام میکرد مثل یک آرزو شده… نمیدونم دلبستگی خوبه یا نه .. بعضی از آدمها انقدر بی احساس هستند که حتی برای از دست دادن نزدیکترین عزیزشون همعکس العملی نشون یدن .براحتی همه چیز رو حتی خانواده شون رو رها میکنن و میرن تو غربت و اصلا فراموش میکنن که مادری یا خواهر و برادری یا حتی گاهی فرزندی توی ایران داشتن. اما برای من که همیشه حتی دلبسته این خاک هم بودم دل کندن واقعا سخته. من فکر میکنم عشق بزرگترین و قدرتمند ترین نیرویی هست که میتونه به آدم آرامش و خوشبختی بده .یه جور احساس امنیت از این که کسانی هستند که تو عاشقانه دوستشون داشته باشی و بدونی که تو هم برای اونها ارزش داری. نمیدونم …. وقتی میشنوم که شاگردام هم که حدودا سیصد نفر هستن برای من دلتنگ هستن «حالا همه شون نه، چندتایی شون!» فکر میکنم پس این ارتباط عاطفی دو طرفه بوده و من تو کارم تقریبا موفق بودم…آرزو میکنم که بتونم دوباره برگردم سر همون کلاسها و به کاری که عاشقانه انجامش میدادم مشغول شم. برام دعا کنید که البته اونچه خداوند صلاح میدونه اتفاق بیفته…

ادامه مطب

سیزده بدر

امسال اولین سیزده بدری بود که من به خاطر در استراحت بودنم نتونستم برم بیرون….شب موقع خواب یادم افتاد که حتی سبزه هم گره نزدم. سنت دوستداشتنی که از وقتی یادمه همیشه انجامش میدادم و  به برآورده شدن آرزوهام از این طریق هم ایمان داشتم! یادم افتاد که سبزه مون رو هم چون زرد شده بود دو روز پیش انداختم دور!!! چشمام رو بستم و در ذهنم یه سبزه خیلی قشنگ رو تصور کردم و بعد آرزوم رو که الان اصلا” یادم نیست چی بود تو دلم گفتم و سبزه خیالی رو گره زدم!!! خوب دیگه اینا عوارض زیادی تو خونه موندنه!!! شما چی؟ سبزه گره زدید؟ آرزوهای قشنگتون رو گفتید؟ براتون آرزوی برآورده شدن خواسته های قشنگتون رو دارم….

ادامه مطب