توفیق اجباری!

زندگی پر از روزهای قشنگه به شرطی که چشم باز کنیم و با آگاهی از اونچه که داریم لذت ببریم اما افسوس که خیلی از آدمها به جای لذت بردن از چیزهایی که دارن دایم در حال افسوس خوردن هستند برای نداشته هاشون و این باعث میشه که از زندگی لذت نبرن… نمیدونم چرا سایت دچار یه مشکل شده بود و من نمیتونستم مطلب جدید بگذارم قسمت ایمیل ها هم یه مشکل پیدا کرده و جواب هر کی رو که براش ایمیل میکنم دو روز بعد برای یه ایمیل میاد که ایمیلی که برای فلانی فرستادی فرستاده نشد!! خوب حتما دلیل خاصی داره که این اتفاق افتاده و من نمیخوام اصلا فکرمو درگیرش کنم!!  این مدت فرصتی بود تا من این روزها به کارهای دیگه ام برسم فقط تنها نارحتیم این بود که شماها فکر نکنید که من دیگه نمیخوام بنویسم و اون دوستانی که برام ایمیل زدن فکر نکنن که من بهشون بی توجهی کردم و ایمیلهاشونو نخوندم و یا نخواستم جواب بدم. اول از همه بگم که اگه تو فیس بوک هستید میتونید پیج چند قدم نزدیکتر به خدا رو لایک کنین و اینطوری از به روز کردن اینجا با خبر بشین. دوم این که من برای عید خیال دارم برای خانواده های تحت پوششمون مواد غذایی تهیه کنم  که این مواد غذایی شامل مرغ گوشت برنج حبوبات و شیرینی  و …میشه  که اگه هر کسی دوست داره میتونه بهم خبر بده من خیال دارم برای چهل خانواده  این مواد رو تهیه کنم.  فقط محبت کنید اگه هر کسی کمکی کرد حتما یا برام اس ام اس کنه یا تو کامنتها بگذاره که بدونم پول بابت شب عیده ..
سوم این که دوستی برام ایمیل کرده بود که من دوست دارم بهت کمک کنم اما از کجا بدونم که تو راست میگی ، دوست عزیزم متاسفانه ایمیلم به شما برگشت خورد من بهتون واقعا حق میدم که شک کنید هر دوستی که میخواد ببینه من راست میگم یا نه میتونه شمارشو برام ایمیل کنه تا من باهاش تماس بگیرم و آدرس محل کارم رو بدم تا برای تحقیق از مدیرم یا همکارام یا سرایدار مدرسه به محل کارم بیاد یا حتی یه قراری بزاریم بیاد مدرسه  دفتر مخصوص خانواده هامونو که تحت پوشش هستند نشون بدم به هر حال هر کس ذره ای شک داره من بهش احترام میزارم و حاضرم تو روزهای کاریم باهاش تو مدرسه قرار بزارم ..

ممنونم از شبنم عزیزم از کانادا برای هدیه مبلغی پول برای تهیه آمپول هرسپتین برای دختر خانومی که کنسر سینه شده .
ممنونم از سارای گلم برای تهیه ی مبلغی پول برای خرید پروتز برای خانومی  که جراحی ستون فقرات داشت .
متشکرم از آقای عبدالهی عزیز برای این که هر ماهه برای خرج تحصیل تعدادی از دانش اموزان نیازمند کمکمون میکنه.
ممنونم از اشکان مزارعی عزیز برای کمکش به هخانواده های نیازمندمون. اشکان عزیز پولهایی که به حسابم ریختی به دستم رسیده اما ایمیلهام برات فرستاده نمیشه …
متشکرم از ندای گلم برای کمک جهت خرید مواد غذایی به خانواده های نیازمندمون.
ممنونم از آقای خادم عزیز برای کمک به خانومی که شیمی درمانی داره.
یه دنیا تشکر از آقای نایینی محترم  برای کمک به خانومی که برای اجاره خونه نیاز به پول پیش داشت.

** این دختر خانوم کانسر سینه شده و الان برای تهیه آمپول هرسپتین که هر ماه باید بزنه به کمک نیاز داره ماهی یک میلیون و دویست و پنجاه  هزار تومن پول آمپولشه  اونم با بیمه ! ضمنا این  دختر خانوم نون آور خونه هم هست.

** این خانوم که نون آور خونه است به علت تصادف ۱۹ میلیون پول پروتزش شده که ۸ میلیونش رو بدهکار شده به بیمارستان….
** این خانواده ۵ نفره نه ماشین لباسشویی دارن نه تلویزیون!

ادامه مطب

وقتی از کلاس چهارم ابتدایی سیگار میکشه…

میگم از کی سیگار میکشی؟ میگه از چهارم ابتدایی! همه تو خونه می کشیدن و منم یواشکی میکشیدم اما دیگه از دوم راهنمایی علنی شد و جلوی مامانم هم کشیدم! اما خوب الان دارم ترک میکنم. میگم مامانت چیزی نگفت؟ میگه نه مامانم اصلا براش من مهم نیستم. میگم چطور؟ میگه:  مثلا یه بارساعت ۱۱ شب  تو خونه دعوام شد و زدم از خونه بیرون چون علف هم کشیده بودم!!!! خیلی قاطی بودم،  (وقتی قیافه هنگ کرده منو میبینه میگه دومین بار بود که علف کشیدم) زنگ زدم به پسری که باهاش دوست بودم اونم گفت آژانس بگیر بیا خونه ای که ما هستیم.
منم رفتم اونجا و سه ماه اونجا موندم! میگم مامانت چی ؟ میگه مامانم هیچی. یه عده دختر و پسر بودیم که خونه یه خانوم طلاق گرفته زندگی میکردیم و اونجا کلاس رقص داشتیم …. اون حرف میزنه اما من دیگه هیچی نمیشنوم تو صورتش فقط معصومیت میبینم و وقتی از چیزهایی که دیده و تجربه کرده میگه من له میشم و مچاله میشم از این که یه دختر ۱۵ ساله چه چیزهایی دیده که نباید میدیده و چه تجربه هایی داشته که برای سنش سم بوه … با یه حالتی میگه باور کنید من نذاشتم کسی دست بهم بزنه… میگم مادرت معتاده؟ میگه نه … فکر میکنم یه مادر چطور میتونه بشینه ببینه دختر کلاس چهارمش داره سیگار میکشه یا دختر اول دبیرستان سه ماه تو یه خونه با یه عده آدم مشکل دار زندگی میکنه و عین خیالش نباشه. میگم گفتی مادرته دیگه نه؟ یا نامادریته؟ میگه مادرمه خانوم اما اصلا منو دوست نداره…  شما نمیدونید چه بلاهایی به سرم اومده که آستینشو میکشه بالا  تموم دستش رد تیغه که مونده. میگه تازه یه مدت هم بیمارستان روانی بستری شدم… اما الان تصمیمو گرفتم میخوام برم مدرسه که دیپلممو بگیرم آخه درسمو ول کردم اما الان علی عاشقمه و میخواهیم با هم ازدواج کنیم و من از این خونه لعنتی برم …دلم براش میسوزه دلم میخواد تو آغوش بگیرمش و همه عشقم رو بدم به دختری که عشق مادری رو تو خیابونها جستجو کرده… برای دختری که نگاهش اونقدر معصومه که باورم نمیشه اینهمه بلا سرش اومده باشه… برای دختری که قراره یه روز خودش مادر شه… بلند میشم و بغلش میکنم میگم من مطمئنم که موفق میشی مطمئنم ….. باورش نمیشه که یه نفر بعد از این که اینهمه از گنده کاریهاش گفته باورش کرده و بوسیدتش انگار اصلا این عشقو نمیفهمه منو محکم بغل میکنه و میگه دوستتون دارم…. وجودم بغض میشه میگم منم دوستت دارم عزیزم و تو دلم لعنت میفرستم به همه آدمهای که دست به دست هم دادن تا یه دختر تو این سن اینهمه بدبختی رو یه جا تجربه کنه….
* این خانواده یخچال ندارن…
*فرشته جون هزینه تعمیر یخچال اون خانواده رو ریختی حسابم؟

* ممنونم از مریم ترکمن عزیز برای هدیه یه بوفه به خانواده ای نیازمند.
* ممنونم از دوست خوبم خانوم همایونی برای هدیه مبلغی پول به خانواده ای که ماشینشون گم شده بود.
* ممنونم از مریم عزیز ، فرشید ملکان (جواهری ملکان) ، علیشاه صمدی، احمد قانعان  هاله عزیزم و پدرشون، ندا قویدل، مریم ترکمن و شهرام مالکی عزیز برای کمک جهت خرید مواد غذایی شب یلدا برای سی و چهار خانواده نیازمند.

ادامه مطب

شب یلدا و دل مشغولی های من!

برگه رو میده دستم و میگه مامان اینو مدرسه داده،،،، نگاهم رو برگه خشک میشه وای مگه چند روز دیگه یلداست این چند روز فکرم درگیر مامان و بابا و علیرضا بود سه ماه ایران نبودن و دیگه این روزهای آخر دلتنگی بد جور اذیتمون میکرد، تو دلم میگم مگه چندم آذریم؟میگه خوندی مامان؟ باید صد گرم آجیل و یه انار دون کرده ببرم . بدو بدو میرم تو اتاق و تقویمو ورق میزنم برمیگردم تو آشپزخونه و میگم وای خدا رو شکر نوزدهمه سکته زدم فکر کردم لابد فردا پس فردا یلداست و اون که فکر میکنه من نگران صد گرم آجیل و یک دونه انار دون کرده اش هستم در حالی که میخنده میگه نه بابا هنوز مونده و در حالی که میره تو اتاقش میگه مامان پس یادت نره! میره تو اتاقش و من رو با ذهنی آشفته به حال خودم میزاره… فکر میکنم امسال چند تا خانواده نیازمند دارم؟ هنوز خونه خیلی ها نرفتم چه کنم؟ دونه دونه با بدبختی هاشون میان تو ذهنم یکی هفته پیش بانک داشت خونه شونو حراج میکرد اون یکی چهار روز پیش یه از خدا بی خبر ابوقراضه شونو با کلی جنس توش که مادرش پشت ماشین میگذاشت میفروخت ، دزدیده و رفته یکی دیگه یکی دیگه الان یه هفته است تو این هوای سرد آبگرم کنش سوخته و برای حمام أب گرم ندارن اونم با یه بچه دو ساله تو خونه!!! یکی یکی با بدبختی هاشون عین فیلم از جلوی چشمام رژه میرن و من انگار که بارم بیش از تحملمه نامه مدرسه به دست کف آشپزخونه میشینم …. میگم فکر کنم سی چهل خانواده ای بشن یعنی میتونم عین هر سال مرغ و گوشت و ماهی و آجیل و شیرینی و انار و… براشون بگیرم؟ یه دفعه گرمای یه دست مهربون رو شونه ام حس میکنم و صدای گرم و مردونه اش تو گوشم میپیچه که میگه باز تو بلند فکر کردی؟ أره میتونی پاشو به فکر شام باش خودمون از گشنگی نمیریم!!!!

ممنونم از پوپک گلم برای کمک به نیازمندهامون ….

ادامه مطب