برگه رو میده دستم و میگه مامان اینو مدرسه داده،،،، نگاهم رو برگه خشک میشه وای مگه چند روز دیگه یلداست این چند روز فکرم درگیر مامان و بابا و علیرضا بود سه ماه ایران نبودن و دیگه این روزهای آخر دلتنگی بد جور اذیتمون میکرد، تو دلم میگم مگه چندم آذریم؟میگه خوندی مامان؟ باید صد گرم آجیل و یه انار دون کرده ببرم . بدو بدو میرم تو اتاق و تقویمو ورق میزنم برمیگردم تو آشپزخونه و میگم وای خدا رو شکر نوزدهمه سکته زدم فکر کردم لابد فردا پس فردا یلداست و اون که فکر میکنه من نگران صد گرم آجیل و یک دونه انار دون کرده اش هستم در حالی که میخنده میگه نه بابا هنوز مونده و در حالی که میره تو اتاقش میگه مامان پس یادت نره! میره تو اتاقش و من رو با ذهنی آشفته به حال خودم میزاره… فکر میکنم امسال چند تا خانواده نیازمند دارم؟ هنوز خونه خیلی ها نرفتم چه کنم؟ دونه دونه با بدبختی هاشون میان تو ذهنم یکی هفته پیش بانک داشت خونه شونو حراج میکرد اون یکی چهار روز پیش یه از خدا بی خبر ابوقراضه شونو با کلی جنس توش که مادرش پشت ماشین میگذاشت میفروخت ، دزدیده و رفته یکی دیگه یکی دیگه الان یه هفته است تو این هوای سرد آبگرم کنش سوخته و برای حمام أب گرم ندارن اونم با یه بچه دو ساله تو خونه!!! یکی یکی با بدبختی هاشون عین فیلم از جلوی چشمام رژه میرن و من انگار که بارم بیش از تحملمه نامه مدرسه به دست کف آشپزخونه میشینم …. میگم فکر کنم سی چهل خانواده ای بشن یعنی میتونم عین هر سال مرغ و گوشت و ماهی و آجیل و شیرینی و انار و… براشون بگیرم؟ یه دفعه گرمای یه دست مهربون رو شونه ام حس میکنم و صدای گرم و مردونه اش تو گوشم میپیچه که میگه باز تو بلند فکر کردی؟ أره میتونی پاشو به فکر شام باش خودمون از گشنگی نمیریم!!!!

ممنونم از پوپک گلم برای کمک به نیازمندهامون ….