بیماری اشکان و یه خاطره خنده دار…

بیدار شدنم از گرمای بیش از اندازه بود… درست انگار که کنارم یه منقل پر آتیش بود دستمو گذاشتم رو پیشونیش … وای انگار که دستمو به ذغال سرخ چسبوندم تموم تنش مثل کوره میسوخت… با دل نگرونی درجه رو گذاشتم زیر بغلش… صدای بیب بیب درجه منو از تو افکار ناراحت کننده ام کشید بیرون… وای ۳۹ درجه اونم زیر بغل… آخه اون که تا قبل از خواب چیزیش نبود … خلاصه پاشویه و مسکن تا بردیمش دکتر….اشکان کوچولو رو میگم… یه تب ویروسی که ۳ روز گذشته بی حال و بیرمق تو بغلم بود و فقط مامان رو میخواست تا سر داغشو بزاره رو شونه هاش… و به هیچ غذایی لب نمیزد…..و این شد که نتونستم تو این روزا بیام و آپدیت کنم… الان بهتره … گرچه اون چشمای شیطون الان مات و بی حالن ولی خوب تبش خدا رو شکر قطع شده…

خوب چون این پستم غم انگیز بود (حداقل واسه خودم!!!) برای این که رو حیه تون عوض بشه یکی از خاطراتمو مینویسم… چند سال پیش یه روز سرد زمستون (اون موقع ها که دبیرستان ترمی بود) اومدم برم سر کلاس که دیدم چقدر هوا گرمه گفتم بدوم بلوز بافتنی زیر مانتومو در بیارم که خیلی سر کلاس گرمم نشه دویدم تو دفترو تند تند لباسمو در آوردمو داشتم مانتومو میپوشیدم دیدم معاونمون میگه این صدای کدوم کلاسه؟ نفهمیدم چطوری دکمه های مانتومو بستمو رفتم بالا سر کلاس… سعی کردم یه حالتی به خودم بگیرم که یعنی چی حالا من دو دقیقه دیر کردم باید کلاسو بزارید رو سرتون!!!! نگاه بچه ها که این دومین جلسه بود که همدیگه رو میدیدیم یه جور عجیبی بود انگار یه چیز خنده دار دیدن ولی دارن جلوی خند شونو میگیرن… شروع کردم به حرف زدن ولی بازم اون نگاهها ادامه داشت گفتم چیه چرا اینطوری نگاه میکنید؟ به خودم نگاه کردم دیدم دو تا اپل های مانتوم (اون موقع اپل گنده مد بود!!!) بیرون از مانتو و برعکس!!! عین دیش ماهواره رو شونه هامه!!! خودم هم نمیتونستم جلوی خند مو بگیرم و وقتی من خندیدم مجوز صادر شد که بچه ها هم از خنده ریسه برن… و اون کلاس شد یکی از بهترین کلاسهای من…  نمیدونم اینجا چه مرضی پیدا کرده نمیشه کامنت گذاشت اگه نتونستید بیایید اینجا. 

 

ادامه مطب

برای دل خودم

برای چی اینجا مینویسم؟ این دنیای مجازی به دنیای حقیقی این مزیت رو داره که هر کسی خودش انتخاب میکنه که کی بیاد توش… یا در واقع کی وبلاگش به دنیا بیاد و چقدر عمر کنه… با چه اسمی بیاد تا کی بمونه و چطور توش زندگی کنه… تو دنیای واقعی مون مجبوریم خیلی از کارها رو خلاف میلمون انجام بدیم چرا که ممکنه دوستمون همکارمون …فلان فامیلمون…. چمیدونم بلاخره کسانی که با ما در تماسن از دستمون ناراحت بشن…. و خیلی اوقات لازمه که یه نقاب روی چهره مون باشه تا دیگرون رو ناراحت نکنیم…نقاب خوشحالی (در حالی که دلمون پر غمه) نقاب ناراحتی (در حالی که اصلا ناراحت نیستیم) نقاب بیماری (در حالی که سالمیم) نقاب سلامتی (در حالی که دنیای دردیم…) و خلاصه خیلی از اوقات مجبوریم اونی باشیم که نمیخواهیم… اما اینجا لازم نیست که اونی باشیم که نمیخواهیم درسته؟… من اینجا در درجه اول برای دل خودم مینویسم… تموم اون چیزایی رو که ممکنه روی شونه هام سنگینی کنه…با نوشتن اینجا یه جورایی سبک میشم…ضمن این که همونطور که قبلا گفتم قولیه که به خدا دادم…  یکی شاید بیاد در مورد آموزش کامپیوتر تو وبلاگش بنویسه یکی در مورد مریضیش یکی خاطرات روزانه شو بنویسه حتی من وبلاگهایی رو خوندم که فقط خاطرات روزمره فرزندشون رو مینویسن … یکی ممکنه خبر بنویسه یا شعرهای قشنگ یا بی معنی … یکی ممکنه فقط برای عشقش بنویسه یا … اینجا تنها جاییه که زور توش نیست… این دنیا دنیاییه که مجبور نیستی همه رو  راضی نگه داری…  اصولا وقتی با آدمای مختلف و سلیقه های مختلف طرفی خواسته های مختلفی رو هم باید پاسخگو باشی…. دلم نمیخواد اینجا هم مثل دنیای واقعیم جایی بشه که همش سعی کنم خودمو تو منگنه قرار بدم برای این که دیگرون ازم راضی باشن یا دلخور نشن…

ادامه مطب

دندون فراری

 خداوند هرگز شکست نمیخورد.

پس من هم که جزیی از او هستم نمیتوانم شکست بخورم.

جنگاور درونم پیشاپیش به ظفر رسیده است…

میرم میشینم رو یونیت و خانوم دکتر با وسیله ای به نام آرشی کراون میزنه زیر روکشی که قراره کنده بشه. این همون دندونیه که باید هفته دیگه لثه اش جراحی بشه و باید از چند روز قبل لثه استراحت کنه تا التهابی نداشته باشه. هی میزنه زیر روکش ولی انگار این روکشو دوختن به دندون. بلاخره از درد چشمام پر اشک میشه. سعی میکنم بغض ناشی از دردمو قورت بدم. خانوم دکتر نازنین که واقعا ملاحظه کار هم هست با دلسوزی میگه یاسمن میخوای بی حس کنم؟ میگم نه  شما به من کاری نداشته باش کارتو بکن. میگه آخه منو که میشناسی نمیتونم و دو سه تا تقه که میزنه درد فکم غیر قابل تحمل میشه. تسلیم میشم و میگم بیحس کن. یه آمپول میزنه و بعد از چند دقیقه شروع میکنه. انگار نه انگار هنوز سر نشده. به ۵ جای دیگه دور تا دور دندون آمپول میزنه و بعد از چند دقیقه چه کیفی میده هیچ حسی ندارم. شروع میکنه تق تق تق… میگه عجیبه روکش لق شده پس چرا در نمیاد و دوباره تق تق تق و یه دفعه روکش میفته تو دهنم. برش میدارم که بدم به دکتر میبینم یه ریشه سفید و بلند و قشنگ بهش چسبیده اول نمیفهمم چه اتفاقی افتاده ولی بعد قیافه متعجب دکتر و صداش که تو گوشم میپیچه منو از ناباوری میاره بیرون…” اه دندونت از ریشه در اومد!!! باور کن من  تا حالا تو عمرم ندیده بودم دندون با آرشی کراون از ریشه در بیاد” و من میگم خوبه این فک من شده جزو عجایب خلقت چند سال پیش هم وقتی از یه محل برای دومین بار دندون عقل در آوردم دکتر داشت شاخ در میورد که خوب البته با عقل بسیار زیادی که من دارم کاملا طبیعی بود!!! خلاصه دکتر با دیدن دندون از ریشه در اومد من  هی یه چیزایی زیر لب زمزمه میکنه این کارو کنم نه اون کارو کنم؟ من میگم من که یک کلمه از حرفاتون رو نمیفهمم…. میگه چاره ای نیست میزاریمش سر جاش شاید فکت دوباره پذیرفتش!!! دندون رو در حالی که روکش نامرد چهار چنگولی چسبیده بهش میزاره سرجاش. میگم لا اقل روکشو ازش جدا کنه. میگه نه بزار سریع بزاریم سرجاش اینطوری امکان قبول کردنش بیشتره… و من با قیافه ای زار میام سوار ماشین میشم … و به ر امین میگم فقط بریم خونه گلناز (خواهرم) که بوی خونه بابا رو میده تا آرامش از دست رفته مو پیدا کنم…توی راه به  مانیا فکر میکنم به ویولت به سانی  به جوجوی عزیز  به دنیز و به همه بچه هایی که مشکلات من در مقابلشون هیچه و از خدا تشکر میکنم که این فرشته ها رو سر راه من قرار داده باید تا ۳ شنبه که جراحی دارم صبر کنم و به این امید بشینم که فکم این دندون فراری رو دوباره بپذیره…..و صد البته که نمیتونم هیچی بخورم جز مایعات چون دندون به خاطر خونریزی زیرش بالاتر از حد معمول قرار گرفته و تا میام با اون طرف فکم هم چیزی بجوم محکم میخوره به دندون بالایی و درد میگیره… از تموم خوانندگان محترم درخواست میشه که برای دندون رو به موت بنده شفای عاجل!!! بخوان بلکه با دعای دسته جمعی این دندون دوباره در خدمت فک نازنین قرار بگیره!!!

ادامه مطب