دوربین

بچه ها من میخوام یه دوربین بخرم. یه کداک خیلی قدیمی دارم و یه زنیت که خیلی دستک و دنبک داره… باید خیلی دقت کنی تا عکساش عالی شه. حالا موندم دیجیتالی بخرم یا معمولی… سونی بخرم یا کنون… میشه اگه سر رشته دارید راهنماییم کنید؟ اگه سر رشته هم ندارید کمکم کنید!!! چیه بابا جون این که خرجی براتون نداره فوقش دو دقیقه بیشتر کانکت باشید و یه کامنت دو خطی بزارید… به جاش من با اطمینان خاطر خرید میکنم و هی براتون دعا میکنم…

ادامه مطب

دیه تصادف

خیلی دلم میخواست ببینمش. دختره رو میگم. همونی که شب سیزده بدر اومد و زد به ماشین علیرضا بعدم با هزار دوز و کلک و پارتی بازی علیرضا رو مقصر کرد.ببینم شبا راحت خوابش میبره؟ یا اصلا چیزی به نام وجدان رو تا حالا شنیده؟  حالا دو قورت و نیمشون هم باقیه میگن هر چی کارشناس گفته بابت خسارت باید بدی بده ولی چون ماشین ما افت قیمت پیدا کرده باید مبلغ افت قیمتش هم تو بدی… دیشب مامان  خیلی ناراحت بود. آخه یه نفر به علیرضا گفته بود اون سر نشینی که بغل دست راننده بوده و کتفش شکسته ( البته ما نمیدونیم شکسته یا نه!!! چون اصلا از بعد از تصادف آفتابی نشده)  اگه رضایت نده ۴ ماه زندان غیر قابل خرید داره… گفتم مادر من درسته که متاسفانه تو این روزگار غریب هر کی قالتاق تره کارش پیشه… هر کی دروغگو تره موفق تره … هر کی پدرسوخته تره مظلوم نما تره … هر کی … ولی یه خدایی هم اون بالاست که نمیزاره سر بی گناه بالای دار بره… من مطمئنم که همچین چیزی نیست که واسه یه تصادف که دست توش شکسته کسی رو بندازن زندان شما هم که گفتید همه خسارتشو میدید …مامان با بغض حرف میزد تلفنو که قطع کردم شکستم… درست مثل یه ترکه نازک که تو آفتاب کنار حیاط روزها و روزها مونده و حالا با کوچکترین فشاری میشکنه… سرمو گذاشتم رو لبه تخت و از ته دل هق هق کردم… رامین گفت چرا حالا گریه میکنی؟ گفتم هر چیزی رو میتونم تحمل کنم غیر از صدای پر بغض و گریه مامانمو… لعنت به این فاصله ها… اگه خونه مامانم اینا تهرون بود معطل نمیکردم میپریدم تو ماشین و میرفتم پهلوش… یه لیوان آب که میتونستم بدم دستش… میتونستم شونه هامو تکیه گاه  دل پر دردش کنم… یه کلینکس که میتونستم براش بیارم تا اشکاشو پاک کنه… دو تا بوسش که میتونستم بکنم… حالا هی باید از راه دور بگم مامان غصه نخور بی کس و کار که نیست هزار تا آشنا داریم… و اونم بغضشو فرو بده که نه! غصه نمیخورم تو ناراحت نشو… صبح علیرضا رفته پیش قاضی اونم گفته زندان مربوط به دیه تصادف خریدنیه.. مامان یه ذره خیالش راحت تر شده بود… ولی من از زور فشاری که دیشب تحمل کردم سرم درد میکنه…چطوری این پولا رو میخورن و راست راست راه میرن؟ خدایا شکرت…

ادامه مطب

مهمون داشتم مهمون غریبه

زندگی با تموم قشنگی هاش گاهی آدمو دلتنگ میکنه. یه دفعه به خودت میای میبینی اون گوشه دلت یه چیزی جا خوش کرده نگاهش میکنی اما نمیبینیش!!! فقط حضورشو حس میکنی حضور یه چیز نا آشنا و  نامانوس با تو که وجودش آزارت میده… هر چی میگردی ببینی از کدوم رخنه وارد دلت شده چیزی پیدا نمیکنی… میگردی و میگردی تا اون راهو ببندی تا دیگه نزاری دلتنگی راه به دلت پیدا کنه اما چیزی پیدا نمی کنی یه روزم پا میشی میبینی مهمونت رفته بی خداحافظی… بدون این که ازت بابت این چند روزی که مزاحمت شده.. جای خوشی هاتو تنگ کرده… معذرت خواهی کنه… اول از بی معرفتیش دلخور میشی ولی بعد میگی بهتر!!! اگه خبرم کرده بود باید یه چیزی توشه راهش میکردم! باید از زیر قران ردش میکردم که سالم به مقصد بعدی برسه! باید آب پشتش میریختم که زود برگرده همون بهتر که تا من خواب بودم رفت!!! بعدم یکی دو روز که گذشت اصلا یادت میره که یه همچین مهمونی داشتی… حکایت منم همین بود. چند روزی غم مهمون دلم بود بی هیچ دلیل منطقی… ممنون از همه تون که اومدید و  با کامنتای قشنگتون دلتنگی رو از دلم بیرون کردید. خصوصا ساحل قشنگم و ملینای عزیزم که هی میگفتن چرا آپدیت نمیکنی… میدونید جوری دلم گرفته بود که اومدن و نوشتنم فقط بوی غم میداد … ننوشتم تا مهمونم بره… فقط یه جمله نوشتم تا بدونید که اگه آپدیت نمیکنم نمردم!!! فقط مهمون دارم مهمون غریبه… راستی ساحل بلاخره به حرف من گوش کرد و شروع کرد به وبلاگ نویسی یه سر بهش بزنید ضرر نمیکنید…

ادامه مطب