زندگی با تموم قشنگی هاش گاهی آدمو دلتنگ میکنه. یه دفعه به خودت میای میبینی اون گوشه دلت یه چیزی جا خوش کرده نگاهش میکنی اما نمیبینیش!!! فقط حضورشو حس میکنی حضور یه چیز نا آشنا و  نامانوس با تو که وجودش آزارت میده… هر چی میگردی ببینی از کدوم رخنه وارد دلت شده چیزی پیدا نمیکنی… میگردی و میگردی تا اون راهو ببندی تا دیگه نزاری دلتنگی راه به دلت پیدا کنه اما چیزی پیدا نمی کنی یه روزم پا میشی میبینی مهمونت رفته بی خداحافظی… بدون این که ازت بابت این چند روزی که مزاحمت شده.. جای خوشی هاتو تنگ کرده… معذرت خواهی کنه… اول از بی معرفتیش دلخور میشی ولی بعد میگی بهتر!!! اگه خبرم کرده بود باید یه چیزی توشه راهش میکردم! باید از زیر قران ردش میکردم که سالم به مقصد بعدی برسه! باید آب پشتش میریختم که زود برگرده همون بهتر که تا من خواب بودم رفت!!! بعدم یکی دو روز که گذشت اصلا یادت میره که یه همچین مهمونی داشتی… حکایت منم همین بود. چند روزی غم مهمون دلم بود بی هیچ دلیل منطقی… ممنون از همه تون که اومدید و  با کامنتای قشنگتون دلتنگی رو از دلم بیرون کردید. خصوصا ساحل قشنگم و ملینای عزیزم که هی میگفتن چرا آپدیت نمیکنی… میدونید جوری دلم گرفته بود که اومدن و نوشتنم فقط بوی غم میداد … ننوشتم تا مهمونم بره… فقط یه جمله نوشتم تا بدونید که اگه آپدیت نمیکنم نمردم!!! فقط مهمون دارم مهمون غریبه… راستی ساحل بلاخره به حرف من گوش کرد و شروع کرد به وبلاگ نویسی یه سر بهش بزنید ضرر نمیکنید…