من و بیمارستان شریعتی

با دیدن اسم بیمارستان شریعتی  خاطرات ۴ ساله ام در بخش ارولوژی بیمارستان شریعتی  زنده میشه… خدا کنه که گذر زمان تموم مشکلات پرستارها رو حل کرده باشه. برای من که برگشتن به شغل پرستاری یه کابوسه… گذشته از مشکلات و درگیری های روزانه اش فکر شبهایی که در بدر دنبال جا برای خوابیدن بودیم قلبمو درد میاره…. 

 رو تختخواب نرمم خوابیدم در حالی که صدای نفسهای اشکان کوچولو و رامین بهم آرامش میده… چشمامو میبندم و شبهایی رو به یاد میارم که ملافه به دست دنبال جایی میگشتم تا از  3 ساعت خوابی که  حقم بود استفاده کنم. آروم در خوابگاه پرستاری رو باز میکردم تو تاریکی نگاهی به تختها می انداختم و بلاخره یه تخت خالی پیدا میکردم… در حالی که ملافه مو روی تخت مینداختم و مانتومو در میاوردم ثانیه هایی که وقت استراحتم بودن به تندی باد میگذشتن…. آروم میخزیدم زیر ملافه… ولی مگه میشد بخوابی، اون طرفی خرخر میکرد . این طرفی سر درد و دلش با تخت بغلی باز شده بود و داشت از دلخوریها و دلتنگی هاش میگفت ، یکی تایم خوابش تموم شده بود داشت با وسواس ملافه اشو تا میکرد…یکی تازه اومده بود داشت ملافه شو پهن میکرد…    در لعنتی خوابگاه هزار بار تو  اون سه ساعت باز و بسته میشد و  تا میومد خواب به چشمام بره زمان استراحتم تموم شده بود…

روی تشک دوستداشتنیم جا به جا میشم و یاد یه  شب گرم تابستون میفتم که یکی از  بچه ها با خوشحالی صدام کرد و گفت امشب جای خوابمون جوره… کلید اتاق کنفرانس بخش دستمه خنک و عالی .. ساعت ۳ که وقت خوابمون بود با خوشحالی رفتیم  تو اتاق و تازه  دیدیم  باید رو زمین بخوابیم!!! یه کارتون بزرگ سرم آوردیم  و باز کردیم  رو زمین و یه ملافه انداخیتم روش و تا صبح در جایی خنک اما سفت!!! عین کارتونه خوابها !!!! خوابیدیم!!

 

 یاد شبی میفتم که دوستم  از بخش خون بهم زنگ زد  و گفت:   یاسمن  امشب اتاق عالی برای خواب جوره یکی از مریضها دیشب فوت کرده اتاقو ضدعفونی کردن میتونیم بریم اونجا. همچین که خوش و خندون رو تخت تمیز خوابیدم  و  داشت  خوابم میبرد گفت: مریضی که مرد  رو همون تخت که تو خوابیدی خوابیده بودها ممکنه الان روحش بیاد سراغت!!!  و دیگه تا صبح جون کندم!!! صدای ترالی داروها… صدای زنگ تلفن… صدای بیماری که از درد فریاد میکشه… صدای صحبت نرس بخش با پزشک کشیک

بالشتمو بغل میکنم و میبوسم… با تموم وجود از خدای مهربونم بابت این که کمک کرد تا از شغل پر دغدغه و پر استرس پرستاری رهایی پیدا کنم تشکر میکنم و برای آرامش روح همه پرستارها  خصوصا دوست نازنینم بیتا که منو تشویق کرد تا به شغل آروم و بی دغدغه معلمی بپیوندم!  دعا میکنم.

 بیایید قدر این فرشته ها رو بدونیم چرا که اون موقعی که ما تو خونه هامون  در آرامش کامل رو تختمون خوابیدیم  اونا دارن با مشقت از عزیزان  ما مراقبت میکنن…

پینوشت: دوستای خوبی که ازم شماره حساب گرفتن محبت کنید هر مبلغی ریختید برام کامنت بزارید و بگید به کدوم خانواده باید بدم…

ممنون از دوست عزیزم شبنم در کانادا برای کمک به خانوداه دنیا… شبنم جونم دلم برات یه ذره شده…

ادامه مطب

گله کردن

دوستش دارم اما فرصت این که دائم بهش زنگ بزنم رو ندارم خصوصا که جایی که هست تلفن هم نداره و دائم باید به گوشیش زنگ بزنم. هر بار دلتنگ میشم و بهش زنگ میزنم گله میکنه که: چه عجب! یادی از ما  کردی دیروز داشتم به فلانی میگفتم میبینی یاسمن یه زنگ هم به ما نمیزنه!

محاله زنگ بزنم و نگه چه عجب!!!

منم هر بار عذرخواهی میکنم و میگم ببخشید به خدا مشغولیات و گرفتاریهام زیاده… وجود اشکان با تموم خورده فرمایشاتش و کارهای خونه…کار بیرون ….  مشکلات دیگران که باهاشون گره خوردم آنچنان مشغولم میکنه که گاهی ساده ترین کارها فراموشم میشه… اما انگار از اینجور آدمها هر چی معذرت خواهی کنی بدتره. ده بار خواستم بگم اگه واقعا دلتنگم میشی چرا خودت یه زنگ نمیزنی اما پشیمون شدم. تا بلاخره دیروز که دوباره گله کرد گفتم خودتون چرا یه زنگ نمیزنید؟ گفت: آخه من باهات قهرم!

انقدر هر بار زنگ میزنم گله میکنه، که هر دفعه دلم براش تنگ میشه و میخوام زنگ بزنم یه حسی در درونم میگه ول کن بابا الان زنگ میزنی به جای این که لبریز انرژی شی بدتر تخلیه انرژی میشی… و همین باعث شده که فاصله تلفن کردن هام بهش بیشتر و بیشتر شه…  

 اگه جزو آدمهای همیشه طلبکار و متوقع هستید این عادت زشت گله کردنو کنار بزارید …. به اعتقاد  من گله کردن فقط فاصله ها رو بیشتر میکنه…

.

.

.

این روزها برام روزهای خاصی هستن . دیروز با مسافر نازنین و پدر و مادرش که از چین اومدن ایران رفتیم دیدن خانواده دنیا و زندگی اسف بارشون رو از نزدیک دیدن. قرار شد پدر مسافر دار و لوازم گلیم بافی  برای مادر دنیا بگیره تا گلیم بافی کنه. عصای پدر دنیا هم شکسته بود که براش خریدن و میلغی هم پول دادن تا مواد غذایی تهیه کنن. قرار شد تو هفته آینده هم با هم بریم شهریار دیدن اون خانم پست قبل… همینجا از مسافر عزیزم و خانواده محترمش تشکر میکنم…

فردا قراره یارا بیاد خونه مون  دوستی چند ساله که از دنیای مجازی قراره بپره تو دنیای واقعیم!!! و برای دیدنش بی قرارم… قراره  هفته دیگه ایده بیاد خونه مون . ایده همون دوست نازنینی هست که دو سال پیش ندیده و نشناخته  با کمک ۴۰۰ هزار تومنیش به بی بضاعتهامون ما رو حسابی سورپرایز کرد… و تو این دو سال خیلی کمک بهمون کرده… حالا هم باز قراره بیاد و برامون پول بیاره… ممنون عزیز دلم…

نازمنگولا جون از کمکت ممنون عزیزم پول به حسابم اومده .

نوشین جان کاری که میخوای بکنی قابل تقدیره کاش کنارت بودم کمکت میکردم یا لااقل دو تا از اون شیرینی خوشمزه هاتو میخوردم… نوشین قراره یه عالمه شیرینی خوشمزه درست کنه و بفروشه و پولشو بفرسته بدیم دست خانواده های نیازمند…نوشین جون از همینجا دستای زحمتکشتو میبوسم. فقط کاش آدرس وبلاگتو گذاشته بودی.

 بچه ها لطفا وقتی برام کامنت میزارید حتما آدرس وبلاگهاتونو بزارید من اونقدر باهوش نیستم که آدرس همه رو حفظ باشم… خصوصا که بعضی هاتون در عالم واقعی که به من زنگ میزنید یه اسم دارید تو وبلاگهاتون یه اسم دیگه!!! قابل توجه مژده خانوم گل!!!  (میدونید که من تقریبا هم سن مادر یا مادربزرگهاتونم!!! و خلاصه سلولهای خاکستری مغزم الان تقریبا  به سفیدی میزنن!!!!)

بچه ها کسی از ساروی کیجا  خبر داره چرا به روز نمیکنه؟

ادامه مطب

کرک…

برنج میشورم…

فشار آب باعث میشه دونه های برنج یکی یکی از ظرف بریزن تو سینک ظرفشویی. با خودم میگم مثل دونه های برنج یکی یکی  شروع میشه…

 

میگه: ۲۳ سالمه … شوهرم هم ۲۷ سالشه…   9 ساله ازدواج کردم… یه دختر ۲ سال و نیمه دارم… شوهرم  نقاش ساختمون بود ، دو ساله معتاد شده  به کرک. به خدا اهل هیچی نبود حتی سیگارم نمیکشید، برادرش آوردش تو این خط. آخه خودش معتاد بود.. حالا با ۴۰ گرم کرک گرفتنش قاضی دادگاه میگه بالای ۳۰ گرم حکمش اعدامه..۴ ماهه تو زندانه..  سه ماه برادر شوهرم کمکمون کرد  اما ماه پیش اومد و گفت من خودم زن و بچه دارم و نمیتونم دیگه بهتون کمک کنم. پدر شوهرم هم که فوت کرده یه مادر شوهر پیر دارم که چشم دیدن منو نداره.

 8 سالم که بود مادر و پدر و برادرم رو تو یه تصادف از دست دادم…

 تو رو خدا اگه میتونید یه کاری برام جور کنید ، برای گذران زندگی  هر کاری باشه میکنم البته اگه تو خونه باشه که بالای سر بچه ام باشم چه بهتر!

میگم: باشه ببینم چکار میتونم برات بکنم.

بعد میگه: ببخشید دخترم فکر کرده باباش اونور خطه میشه دو کلمه باهاش حرف بزنید؟

.

.

صدای شیرین یه دختر بچه از انور خط میاد… سلام که میکنه دلم میریزه پایین … میگم: خاله جون بابا زود میاد خونه دختر خوبی باش خوب؟ میگه :باشه…

.

.

اشک شور گونه مو نوازش میده…

نگاهم میفته به کف سینک ظرفشویی… چقدر بد برنج شستم ته سینک یه مشت برنجه که دیگه دلم نمیاد جمعش کنم میریزمشون تو سطل آشغال درست عین آدمهایی که نمیشه جمعشون کرد؟ یا میشه؟ حتما میشه…

دلتنگی قلبمو  فشار میده… لعنت به فقر… لعنت به اعتیاد…

آخه یه زن تنها و زیبا تو این شهر بزرگ پر از گرگ… با یه بچه …

صدای خانومی که معرفش بود تو گوشم میپیچه: یاسمن جون چند روزه دو سه تا از این خانمهای عوضی دو و بر خونه ش پیدا شدن میترسم ،میترسم به راه خطا بره … تو رو خدا هرکاری از دستت برمیاد براش بکن..

.

.

برنج و میزارم کنار و یه مشت نمک میزیرم توش. انگار یه مشت نمک هم ریخته میشه رو قلبم… فکرش رهام نمیکنه… یاد حرف دایی مهدی ام میفتم و داستان دخترکی که میگفت همه ستاره های دریایی رو که از آب میفتن بیرون نمیتونم به زندگی برگردونم اما اونی که تو دستمه چرا…

روحم آروم میگیره … میدونم که کائنات بهترین ها رو در مسیرم قرار میده تا بتونم راه نجاتی براش پیدا کنم…

 

پی نوشت: ممنون از رهای نارنین برای کمک به خانواده نیازمند دنیا…

نوشین جان کاری که قراره بکنی قابل تقدیره ای کاش آدرس وبلاگتو برام گذاشته بودی…

 

 

 

ادامه مطب