جشن تولد پرشین بلاگ و انتخاب صد وبلاگ برتر
چشمامو میبندم و به روز ۲۳ خرداد فکر میکنم…چقدر دلم میخواست یه روز این اتفاق بیفته و من نویسنده وبلاگهای محبوبمو ببینم.. به خودم میگم انقدر هر بار تو اتوبوس و تاکسی و کافی شاپ و رستوران و … نشستی با خودت گفتی نکنه بغل دستیم نویسنده یکی از وبلاگهایی که میخونم باشه بلاخره کائنات برنامه ای چید تا بتونی ببینیشون… یاد روزی میفتم که کامنت خصوصی پرشین بلاگو تو وبلاگم دیدم… یه آن گفتم نکنه سرکاری باشه… بعد فکر کردم تو این ۵ سالی که مینویسم هیچوقت کامنت سرکاری نداشتم. تموم اونایی که ازم شماره حساب و ایمیل یا شماره تلفن گرفتن تا کاری انجام بدن همه آدمهای درستی بودن پس چرا باید این کامنت دروغ باشه. گرچه من عین بچه های خوب تو اون رای گیری های پرشین بلاگ سرمو انداختم پایین رفتم به وبلاگهای مورد علاقه ام رای دادم و بعدم برگشتم تو خونه خودم و حتی یه بچه تبلیغ هم در مورد خودم نکردم اما ظاهرا لطف دوستان زیاد بوده و جزو صد وبلاگ برتر شدم… با شماره تلفنی که برام گذاشتن تماس میگیرم و اونا هم تاریخ برگزاری مراسم رو میگن و شماره مو میگیرن و قرار میشه که دوباره باهام تماس بگیرن تا دیروز عصر که تماس میگیرن و بهم کد ورود به همایش رو میدن…
یه حس خاصی دارم… نه به این خاطر که وبلاگم جزو اون صد وبلاگه ( این رامین بدجنس میگه حتما ۱۰۰ تا وبلاگ شرکت کرده بودن!!! تو هم شدی صدم!!! حقشه که اون روز سه ساعت اشکانو تنهایی نگه داره تا دیگه منو مسخره نکنه!!! ) فقط به این دلیل که حس میکنم این جمع اولین جمع غریبه ای هست که هرکدومشونو ببینم تا عمق روحشو میشناسم. سالهاست با غم و غصه ها و شادیهاشون زندگی کردم… سالهاست که محرم رازهای دلم بودن. سالهاست که بی هیچ توقعی عشق و محبتشونو نثارم کردن. و چقدر زیباست دیدن جسمی که روحشو سالهاست میشناسی… با خودم میگم کاشکی هر کس یه برچسب میزد رو پیشونیش و اسم وبلاگشو روش مینوشت که بقیه بشناسنش!!!! یا لا اقل تو وبلاگش مینوشت که چی میپوشه. بعد یادم میفته یه روز با یه حاج آقای مسن که یکی معرفی کرده بود قرار گذاشتم سر چها راه ولی عصر که بریم ما رو به یه فروشنده معرفی کنه که به بی بضاعتهامون پالتو و کاپشن مجانی بده. پشت تلفن گفتم: خوب حاج آقا ما که همو نمیشناسیم چطوری همو پیدا کنیم. با یه حالت خاصی گفت: پیدا میکنیم. گفتم: من یه مانتو قهوه ای پوشیدم و یه شلوار … و …. شما چی؟
با سادگی تموم گفت : منم یه کت!!! در حالی که به زور خنده مو نگه داشته بودم گفتم: خوب تو این هوای برفی همه مردها یه کت تنشونه که!!!!!! گفت: یه چتر هم دستمه!!!!
پی نوشت یک : پنج شنبه قراره به سی خانواده بی بضاعت تحت پوششمون مواد غذایی بدیم ( گوشت مرغ برنج چای و هر چیز دیگه ای که بتونیم) اگه کسی نذر داره خبرم کنه.
پی نوشت دو: رهگذر نازنین آدرس وبلاگتو نذاشتی منم که به علت کهولت سن!!! نسیان گرفتم آدرس وبلاگت یادم نیست برا همین همینجا شماره حسابمو برات مینویسم 0103344461003 سیبای ملی یاسمن رمضانی فقط محبت کن هر مبلغی ریختی خبرم کن.
پی نوشت سه: اخبار مربوط به جشن ۲۳ خرداد پرشین بلاگ اینجاست برای ثبت نام جهت شرکت در جشن هم به اینجا برید.
این پی نوشت مال خداست: خدایا دمت گرم. وقتی بنزین رو سهمیه بندی کردی گفتیم حتما خواستی کمتر بریم مسافرت تا تصادف نکنیم. وقتی روغن گرون شد گفتیم حتما به فکر کلسترول بالامون بودی!!! وقتی قند و شکر گرون شد گفتیم حتما خواستی مرض قند نگیریم. وقتی برقمون هی قطع میشد گفتیم حتما به فکر جیبمونو و قبض آخر برج بودی… اما وقتی سهمیه بنزین ماشین بابا و برادرم قطع شد نفهمیدیم چه ربطی به خارجی بودن ماشین و حجم موتور داره؟ ممکنه اینم یه جوری برامون روشن کنی؟