بعد از سالها تو یه عروسی می بینمش… اول از دیدنش خیلی خوشحال میشم و یه راست میرم پیشش می شینم…. اما بعد از نیم ساعت حرف زدن می بینم که افق فکریمون چقدر متفاوت شده. خیلی خشک و بیروح از زندگیش حرف میزنه. میگه: از بچه متنفرم… برای همین تو این سالها بچه دار نشدم… و از کارش…
میگه: هر روز بعد از کارم میرم کلاسهای مختلف و تاره ۸ شب میرسم خونه. رفت و آمدی با کسی ندارم. پای تموم کسایی رو که رو اعصابم راه میرفتن از خونه ام بریدم… حتی خواهرم!!! سالی یک بار تنها میرم مسافرت خارج از کشور… و خیلی بهم خوش میگذره… تو نگاهش برقی از خوشی میدرخشه و میگه امسال ژانویه آنتالیا بودم. خیلی خوش گذشت. با تور رفته بودیم و همه چی با تور بود جز نوشیدنی های الکلی… تا دم صبح روی سن رقصیدم شاید با بیست نفر بیشتر رقصیدم و به همین دلیل یه عالمه نوشیدنی الکلی مجانی خوردم! اصلا نمیدونستم اونهمه رقص رو از کجا میارم… اما امسال شوهرم هم گیر داده که منم باهات میام مسافرت… همش دعا میکنم نیاد اصلا حوصله شو ندارم…
نگاهش میکنم و دیگه چیزی نمیشنوم… یاد رامین میفتم و لحظه ای که میاد خونه … هنوز بعد از ۱۶ سال وقتی زنگ درو میزنه صدای قدمهاشو تو پله ها میشمرم تا برسه بالا و من با بوسه ای به روی گونه اش، خسته نباشید بگم… و بچه ها هم به تبع من غرق بوسه اش کنن… و فکر میکنم چطور آدم میتونه تنها و بدون شوهرش بره مسافرت با مردهای غریبه در حالی که مسته برقصه و آرزو کنه که شوهرش کنارش نباشه!!!
کلامش منو از تو رویا میکشه بیرون میگه: من برم یه جایی پیدا کنم یه نخ سیگار بکشمو بیام…
میگم: برو …
میره و من فکر میکنم.. عشق خوشیختی میاره… آرامش میاره… آسایش میاره… و بچه به زندگی روح میبخشه و نشاط… نگاهم روی صورت اشکان میچرخه و به نگار ختم میشه… چطور آدم میتونه از فرزندی که خودش بوجود آورده متنفر باشه…
فکر میکنم چقدر آدمها راحت تغییر میکنن….و آرزو میکنم خداوند عشق رو که زیباترین موسیقی دنیاست بک گراند تموم زندگی ها کنه…
.
.
نفیسه عزیزم مبلغی که ریختی به حسابم به دستم رسید از طرف دنیا ازت ممنونم.…متشکر از مریم عزیزم که یه عالمه کتاب نو و کیف و…. فرستاد برای دنیا…
یه دوست مبلغی ریخته به حسابم که البته کارت به کارت ریخته ممکنه بگه کی این مبلغ رو ریخته؟
پی نوشت فرح بخش: به یمن تعطیلات اجباری میریم شمال تو آغوش مامان و بابای عزیزم… معمولا تو تعطیلات سرعت نت اونقدر میاد پایین که هیچ وبلاگی اونجا باز نمیشه… برگشتم به همه تون سر میزنم …
آزیتا
سلام دوست خوبم. من اولین باره که اومدم وبلاگشما. خدا خیرتون بده با اینهمه کار خیر که انجام میدید. لطفا اگه میشه شماره حساب بدید تا در صورت امکان ما هم د رکار خیر شما شرکت کنیم. موفق باشید.
ارام
تغییر خوبه اما نه از نوعی که دوست شما کرده!!!
متاسفانه این یک مرضه که خیلی از زنهای جامعه ما باهاش درگیرند.
خدایا به کجات میریم ما؟؟!!

امیدوارم بهت حسابی خوش گذشته باشه
شاد و سرزنده باشید همیشه
خانمه
معلوم نیست شرایط چه به روزش آورده
یاسمن
..
سلام . مدتیه وبلاگتون رو می خونم اما هیچ وقت چیزی ننوشتم ….
منم مثل شما معلمم. منم دنبال عشق بودم و به دنیالش رفتم … عاشقم نبود اما دوستم داشت .نمی دونم شاید فقط براش قابل احترام بودم , خیلی قابل احترام.. اما نتوتست مسئولیت دوست داشتن را بپذیره…یه روز گفت ترسم به احساسم به تو ربطی نداره ….نمی فهمیدمش !!…!!رهاش کردم تا مبادا خودمو رها کنم…رهاش کردم تو تنهائیش تصمیم بگیره…رهاش کردم بلکه خودشو پیدا کنه……اما سراغمو نگرفت…. حتی با هام خدحاافظی هم نکرد..گمون کنم حتی از خداحا فظی هم ترسید…هنوزم معتقدم آدم خوبی بود! دلم براش می سوزه که منو نگه نداشت…دلم براش می سوزه که از دستم داد. اشتباه کرد ..اشتباه حق آدمهاست…..اما تاوان بعضی اشتباه ها بد جور سنگینه…و من فکر کی کنم تکرار اشتباه گناهه ! یعنی خدا باز هم بهش فرصت میده …برای جبران دوباره و دوباره ؟؟؟ برای دوست داشتن سه یاره ؟؟؟؟!!!!
دلم براش خیلی تنگ شده…غمگینم..اما پشیمون …نه !!!
ببخشید سرتون رو درد آوردم با احساسم..موفق باشید.