خداوندا از تو به خاطر سلامتی که به من دادی متشکرم…

رامین میاد در کابینت رو باز کنه میخوره تو سرم… حس میکنم با خوردن ضربه توی سرم انتهای ریشه یکی از دندون های فک بالام درد میگیره اینه که یه دونه با مشت میکوبم تو سرم!!! رامین با تعجب نگاهم میکنه!!! میگه چرا همچی میکنی؟ میگم: وای رامین مشت میخوره تو سرم دندونم درد میگیره ! میخنده و میگه خوب مشت نزن تو ســـرت !!!

فرداش احساس میکنم که وقتی رو چونه ام فشار میارم مسیر یکی از دندونامو حس میکنم! انگار کاملا ریشه اش رو حس میکنم… زنگ میزنم به دکترم! خانوم دکتر استوار بسیار نازنین به سوالات مسخره ام در مورد دندون عادت داره . بعد از احوالپرسی میگم دو تا مشکل دارم یکی این که مشت تو سرم میزنم دندون ۵ بالا درد میگیره !!! دیگه این که ریشه دندونمو حس میکنم! دندون ۲ پایین چپ! میخنده و میگه: فردا بیا کلینیک…

فردا عکسو که میبینه میگه: خوب اونی که مشت میخوره درد میگیره هیچیش نیست اما اون یکی چرا یه سایه تو عکس پیداست که زیاد نشونه خوبی نیست! با ناراحتی میگم: باید بکشم؟ میگه: نه بابا ! شاید با روت کانال بشه حلش کرد… برو برات از متخصص اندو وقت میگیرم…

دردسرتون ندم…

 وقتی سه روز بعد متخصص اندو عکس رو میبینه میگه: نه متاسفانه نمیشه کاری کرد! یه ضایعه مثل یه کیست پایین دندونه که بعید میدونم با جراحی هم حل شه… بریم پیش جراح… و وقتی جراح نازنین که خیلی هم دوست میدارمش عکسو میبینه دیگه آب پاکی رو میریزه رو دستم… میگه: هم اون دندون هم دندون بغلیش باید کشیده شه!!!  یه ضایعه که نمیشه چراحیش کرد! ریشه این دندونها بسیار کوتاهه و تنها راه کشیدنه… ۴ ماه بعد از کشیدن بیا برای ایمپلنت.. (کاشت دندون)

اونقدر شوکه شدم که فقط دوست دارم بزنم بیرون…ترافیک و بارون دست دادن به دست هم تا آژانس گیر نیارم…از در کلینیک که میام بیرون اشکای داغم رو گونه هام سر میخورن… بارون میباره و اشکام لابلای قطره های بارون گم میشن…  اونقدر منتظر یه تاکسی یا یه دربست کنار خیابون میمونم که حس میکنم سرما تا مغز استخونم رفته و تنها وسیله گرم کننده اشکیه که پایان نداره… 

با بغض تو دلم میگم خدایا دلم نمیخواد دندونهای عزیزمو…

 توی راه یه اس ام اس پر از غم برای مامان  و خواهرم گلناز میفرستم. گلی زنگ میزنه و دلداریم میده و من فقط اشک میریزم… اما تا جواب مامان بیاد یه باره تصمیمو میگیرم چرا گریه؟ و چرا به این سادگی تسلیم تقدیر شدن… محکم می ایستم و میگم دندونای نازنینم من از دستتون نمیدم… برا همین وقتی اس ام اس مامان میرسه که منو از دلتنگی در بیاره با خوشحالی براش مینویسم که اصلا نگران نباشه چون قرار نیست که اتفاقی بیفته. اگه قبلا تونستم با قدرت فکر به خواسته هام برسم الانم میتونم. و اگه خیلی ها تونستن سرطان  یا هر درد بی درمون دیگه ای رو خوب کنن من هم میتونم. مگه اون دکتر نازنین تو فیلم راز نمیگفت ما معتقدیم غیر قابل درمان یعنی قابل درمان از درون! بنابراین پر انرژی و خوشحال میام خونه! و به رامین میگه که تصمیم گرفتم با قدرت فکر و درمانهای گیاهی و حجامت و انرژی درمانی و….  سلامتی دندونمو به دست بیارم تشویقم میکنه و البته بهم میگه :خیلی سرخوشی!!!!

 

فردا صبح از کلینیک بهم زنگ میزنن برای این که برم برا کشیدن دندونم اما من میگم میخوام با دکتر صحبت کنم. ازش یه وقت ده روزه میخوام برای این که لثه ام و ریشه دندونمو  سالم کنم…

 اونم میگه: ده روز کمه حداقل باید ۲۰ روز بهش فرصت بدی… ۶ روز گذشته و من مشغولم… استاد انرژی درمانیم داره هر روز رو دندونم کار میکنه و عین جادوگرها هزاران گیاه رو دم میکنم ! میخورم ! رو لثه ام میریزم و….   خلاصه یک کیمیاگری شدم که نگو… و صد البته که به قدرت جادویی دعا معتقدم… پس برایم دعا کنید… یادتون باشه که افکار ما زندگی ما را میسازند… ببخشید خیلی این پست طولانی شد ولی از این خلاصه تر امکان نداشت…

پی نوشت: کتاب راز اثر راندابرن و ترجمه نفیسه معتکف رو که از مرداد ۸۶ تا حالا ۵ بار چاپ شده رو بهتون پیشنهاد میکنم… اینم جایزه دعایی که برا خوب شدنم کردید… بخونید و حالشو ببرید.

پی نوشت دو: تیتر مطلبم برا اینه که خدا رو تو رو دربایستی قرار بدم!!!

ادامه مطب

نامه ای از…

 

سرایدارمون نامه رو به دستم داد و گفت یه نفر آورده دم در مدرسه داده و رفته… به نصفه صفحه دوم که رسیدم دیگه نتونستم جلوی گریه مو بگیرم نامه رو گذاشتم کنار و یه دل سیر گریه کردم… هیچی چیزی به ذهنم نمیرسه که در کنارش بنویسم… هیچ چیز… فقط این که اسمها رو با اجازه تون قلم گرفتم…

پی نوشت اضطراری: ممنون از همه اونایی که کامنت گذاشتن و دوست داشتن یه این خانواده کمک کنن..  اما در مورد صحت ماجرا که خیلی ها نوشتید مطمئن بشم که راست میگن یا نه… من منزلشون رفتم و مطمئنم که دروغ نمیگن خصوصا اگه ظاهر زارشون رو ببینید مطمئن میشید که در فقر غذایی به سر میبرن. مادر نحیفی که معلومه همیشه اونچه رو هم که داشته از گلوی خودش وا آورده و پدری که کارگره و مگه یه کارگر چقدر در آمد داره. با ۵ تا بچه که دو تای آخر عین عروسک زیبا هستن….

ضمنا لازم میدونم  همینجا از دوست عزیز دکتر رخصت یزدی متخصص چشم بابت ویزیت رایگان بچه ها و دادن عینک رایگان بهشون تشکر کنم.

از دکتر  مقدم نازنین  متخصص قلب و عروق بابت ویزیت رایگان (…)*

 از دکتر ایرج فاتحی نازنین متخصص کودکان بابت ویزیت رایگان  آزمایشات رایگان و داروهای رایگان(…)*

از دکتر معتضدی بابت ویزیت رایگان و داروی رایگان.

( همچنین از منشی های این ۴ دکتر بابت دادن وقت خارج از نوبت به این عزیزان تشکر میکنم.

در ضمن دکتر فاتحی طی تماس تلفنی به من گفتند علاوه بر سوء تغذیه این دخترک کوچک که ویزیت شد و مادرش افسردگی شدید دارن که خوب دلیلش پر واضحه…

* اسم بچه ای  بود که نخواستم بیارم!!!

 

 

 

ادامه مطب

بدون شرح

جاتون خالی این دو سه روز تعطیلی رو رفتیم شمال نزدیک تله کابین نمک آبرود… و در بهشتی که دو تا فرشته مهربون به نام مامان و بابا توش هستن تجدید انرژی کردیم و برگشتیم… دلم برای همه تون تنگ شده بود برام خیلی جالب بود که انقدر به دوستای مجازی که ندیدمشون یا حتی صداشونو نشنیدم وابسته شده باشم… اینم سوغاتی تون….

داره لوله کشی می کنه تو خونه… آچارش عین آچار اسباب بازی اشکانه.

میگم: ببخشید آقا  این آچاری که دستتونه آچار شلاقیه؟

میگه:نه ! آچار گلفیه! میگم: آهان آچار گلفی…

میام بیرون و با خودم فکر میکنم چرا باید اسم این آچار گلفی باشه چه ربطی به گلف داره ؟ یه دفعه دوزاری ام میفته منظورش آچار قفلی بوده!!!! اما به قفل میگفته گلف!

 

چند سال پیش یه روز تو عید دختر عمه ام  همسایه شونو که هم با هم قهر بودن هم  خیلی بی ریخت بوده می بینه و می خواد با تبریک عید کدورتها رو از بین ببره میاد خیلی ادبی بگه عیدتون میمون و مبارک!  میگه: عیدت مبارک میمون!!!!

 

پریروز اشکان اومد گفت مامان بوقند میدی؟

گفتم چی گفت: بوقند؟ گفتم چی هست؟ با گریه گفت بده دیگه بوقند همونه که زرد و شیرینه!!! بوقند دیگه!!! خلاصه بعد از کلی سوال و جواب فهمیدم نبات میخواد!!! فکر کرده چون عین قند شیرینه باید اسمش بوقند باشه…

 

پشت در دستشویی ایستاده بودم تا همکارم بیاد بیرون…زمان نماز بود و  داشتن اذان پخش میکردن … همکارم که اومد بیرون هول شدم اشتباهی گفتم قبول باشه!!!!

 

ادامه مطب